-
خاطره مراسم
چهارشنبه 3 خرداد 1402 02:05
هفته قبل جزو شلوغترین هفته ها بود.. اینکه با تمام خستگی ، رفتم تهران و خریدهامو انجام دادم... بعد از ۴ سال یکی از دوستان قدیمی مو دیدم... و مهمتر اینکه با وجود مشغله، روز قبل مراسم ،کلاس زبانمو رفتم علیرغم اصرار دیگران برای نرفتن...چون یه عالمه کار داشتم. و مهمتر اینکه علیرغم تمام نگرانی ها مراسم به خوبی برگزار شد......
-
دلم تنگ شده برای نوشتن...
چهارشنبه 3 خرداد 1402 02:01
چقدر حرف برای گفتن دارم....
-
مراسم به یادماندنی...
شنبه 30 اردیبهشت 1402 05:31
مراسم خواهر، به بهترین وجه برگزار شد... خدا رو شکر... بر ترسم غلبه کردم...برای آراسته شدن.. بازم خدا رو شکر
-
جمعه سخت...ولی تهش شیرین
شنبه 23 اردیبهشت 1402 01:52
دقیقا یک هفته فرصت داریم تا مراسم خواهر. امروز با اینکه به شدت خسته و کمخواب بودم، امشب به ززززرززور مامان اینا رو بردم پیک نیک که شاید هوا به مغزشون برسه حالشون بهتر شه. مامان بابا و برادر به سختی حاضر شدند بیان انگار یه وزنه صد کیلیویی بهشون وصل شده بود...پیر و جد من در اومد.. به محض اینکه رسیدیم مامان عین بچه ها...
-
صحبتهای بی تعارف...
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1402 01:46
+چقدر بی عرضه ای ....ببین خواهرت چه قشنگ تونست زندگیش رو جمع و جور کنه؟آخرشم با بهترین استاد آموزشگاهشون ازدواج کرد... اینجوری زرنگ بود....ولی تو چی؟,اون همه سال تهران مشغول بودی ولی هیچ کاری نکردی....چقدر فرصت داشتی و استفاده نکردی.... -موقعیت من و خواهرم اصلت قابل مقایسه نیست.من تو تهران فقط به این فکر میکردم که...
-
شهر باران نقره ای با زمین سرسبز
سهشنبه 19 اردیبهشت 1402 21:28
ممنونم ساکن شهر باران های نقره ای. اتفاقا یکی از آرزوهام دیدن شهر شماست
-
حسم اشتباه کنه صلوات..
دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 01:34
حس میکنم رئیس به بهانه ای منو از سازمان خودش دور کرده. حس می کنم منو دیگه نمیخواد. چون نفر جایگزین من، تخصصی داره آموزش می بینه. حس می کنم به بهانه بیمارستان جدید،منو دور کرد... این هم یک تلنگر که همیشه برای بهتر شدن باید تلاش کرد. نیرویی که در جا بزنه جالب نیست. البته ممکنه ذهن کثیف من داره اشتباه میکنه. مهم اینه که...
-
راه نجات
دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 01:27
کمی حالم بهتر شد...چند ساعتی از خونه و جهنمش دور شدم. کاش بتونم فقط و فقط روی خودم و زندگیم و اهدافم تمرکز کنم.
-
لعنت به وجود کثیفت
شنبه 16 اردیبهشت 1402 16:42
ای بی عرضه بدبخت ای بی شرف ای بدبخت خاک بر سرت با بی عرضگیت. تف بهت که نتونستی زندگیت رو جمع کنی من دارم تلف میشم. بدبخت قبله سوراخ کن
-
مستاصل
شنبه 16 اردیبهشت 1402 16:40
اگه استخدام بشم میتونم هزینه زندگیدر تهران رو جور کنم؟ من دارم له میشم. نمیتونم تمرکز کنم روی زندگی شخصیم. چکار کنم؟ خدایا دلم میخواد ازین خونه برم. خدایا ...
-
و آنگاه که کسی نتونه بهش بفهمونه...
شنبه 16 اردیبهشت 1402 16:36
زنگ بزنم پلیس بیاد ببردش بیمارستان روانی؟
-
حالا چه کنم؟
شنبه 16 اردیبهشت 1402 11:20
هیچکسی رو ندارم برم باهاش لباس بخرم... خواهرم که درگیر خودشه. حالا من چکار کنم؟
-
گفتگوی درونی
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1402 23:11
من و اون هیچ صحبتی توی خونه باهم نداریم. معمولا جواب سلامم رو هم نمیده. ازش متنفرم. بخاطر رفتارهای تحقیرآمیزش. وقتی رفته بودم جلسه بیمارستان،همین آدم اینقدر بهم زنگ زد و من هی رد تماس کردم که دیگران متوجه شدند... اون یه کنترلگر واقعی هست. راه حل؟بیرون که رفتی جواب تلفنش رو نده.سفر که رفتی اصلا جوابشو نده.سعی کن زود به...
-
کاش....
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1402 22:57
بازم خونه جهنم شده. بابا زنگ زده دایی بیاد تکلیف مامانو روشن کنند... نمیدونم توی خونه ما عقل کجاست. توی این شرایط که دو هفته دیگه مراسم خواهر هست این وضعیته.. کاش تموم بشه این زندگی. به زودی در بیام از این خونه جهنمی...
-
چه زود تموم شد...
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 02:05
و امروز...حیف حس قشنگ دیروز که چه کوتاه بود... کاش روزهای قشنگ زندگیم رو بیشتر بسازم.ازین چسب سموم خونه رها بشم و برم پی زندگی آرام و پویای خودم... خودم رو رها خواهم کرد اگر کاملا تمرکز روی اهدافم داشته باشم.یه روزی...
-
به خودم می بالم که همچین رئیسی دارم.
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1402 00:18
دیروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود.. سفر به بیمارستان و ملاقات با رئیس بزرگ.. این طرف:دکتر چرا منو واسه اونور انتخاب کردید؟ اون طرف:چون بهت اطمینان دارم،میشناسمت،کارتم قبول دارم.. این طرف:یعنی منطقا کیفیت کار من از اون دونفر بهتره؟ اون طرف:بله این طرف: خب حالا که من شاگرد اولتون شدم،دلم میخواد دیده بشم... اون...
-
بازهم جهنم
سهشنبه 12 اردیبهشت 1402 16:36
خونه ما، خونه انسانها نیست... خونه....هاست
-
یه روز سخت خواهرانه ای
یکشنبه 10 اردیبهشت 1402 03:00
جمعه یکی از سخت ترین روزها بود..با حجم استرس بالا برای آماده کردن خواهر،جهت شرکت در اولین مهمانی خانواده همسرش(پاگشا) طبق روال قبل،از برادران متاهل هیچ خبری نبود..برادر مجرد هم که بی تفاوت تو اتاق خودش ماند...در نتیجه من و مامان دنبال انجام تدارکات بودیم...که خوشبختانه همه چی به خوبی انجام شد. ولی...ولی به شدت خسته...
-
خدایا منو ببر از اینجا
جمعه 8 اردیبهشت 1402 01:59
خدایا... خودت میدونی که با اومدن داماد چقدر شرایط من سختتر شده... حتی نمیتونم تو اتاقم باشم..مجبورم تا دیروقت بیدار بمونم تا اوشون بره. خدایا من نمیخوام وقت و بی وقت غذا درست کنم . من نمیخوام اینقدر بدبخت باشم که نوکر خونواده باشم. خدایا یه گشایشی کن... خسته شدم.. نجاتم بده از خونه...منو ببر به شرایطی که امنیت و آرامش...
-
یه خبر خوب
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 16:04
به بیمارستان جدید معرفی شدم..قراره هفته بعد با ریاستش دیدار داشته باشم... این یعنی خبر خوب...
-
رک و پوست کنده
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 01:20
حالم عمیقا بده ولی دارم ادای حال خوب ها رو در میارم... پیش ازین نوکر عروس ها بودم الان باید نوکر داماد باشم. نمیخوام.أههههههههههههههههههه فقط میخوام نوکر خودم باشم و همین...
-
اینستا و واتساپ من توان باز شدن ندارند
سهشنبه 5 اردیبهشت 1402 01:18
فیلترشکن خوب لازم دارم. کسی میتونه کمکم کنه؟
-
وقتی خواهر رو با فاحشه اشتباه می گیره....
شنبه 2 اردیبهشت 1402 15:29
هر چند وقت یکبار یک سیکل تو خونه مون اتفاق میفته... داداش مجردم(و بی عرضه م) بخاطر افکار مسموم جنسیش،موقع بحث دهن کثیفش رو وا می کنه و همه اونا رو تحویل من میده..و پدر و مادر فقط نگاهش می کنن و این من هستم که باید برای خفظ احترام و شعور خودم باهاش گلاویز بشم.این بار تهدیدم کرده که دفعه بعد ، هر چی گفته رو عملی می...
-
درد دل با خدای رمضان...
شنبه 2 اردیبهشت 1402 03:59
رمضان تمام شد.. و شب های قدر و افطار و سحر.. من نمیدونم اوضاع پرونده م و سرنوشتم چی شد... ولی یکی از مهمترین دعاهام این بود که خدایا تو از من به خودم مهربانتری چون قطعا مرا خواهی بخشید (چون ارحم الراحمینی)ولی این خود من هستم که ممکنه خودمو نبخشیده باشم..یعنی قطعا هنوز خودمو نبخشیدم... بخاطر بی توجهی به خودم بخاطر...
-
و دوباره غر...
شنبه 2 اردیبهشت 1402 03:48
یه عالمه غر دارم.. غر اول :رییس امشب زنگ زده و میگه کار بیمارستان جدید رو میخواد من شروع کنم چون تحربه دارم و...میتونم چم و خم کارو در بیارم...به ناچار قبول کردم ولی تو دلم ناراحتم چون دلم میخواد بابت این موضوع مبلغ بیشتری بگیرم چون شروع کننده م و دارم یک تجربه موفق رو جای دیگه پیاده می کنم...چون اون سه تا همکار دیگه...
-
مفهوم رابطه و انتطارات...
پنجشنبه 31 فروردین 1402 04:37
این طرف: دوست پسرم گاهی چند روز خبری ازم نمی گیره و امروز هم... اون طرف:خب دوست پسرته،همسرت که نیست.... به اندازه مفهوم چ هدف یک رابطه ،از اون رابطه انتظار داشته باشیم...و فقط به همون اندازه روش سرمایه گذاری کنیم..
-
خاطره خرید به یاد ماندنی
دوشنبه 28 فروردین 1402 00:57
امشب لباس عروس خواهرم رو تهیه کردیم... و من بغض شادی و غم رو باهم تجربه کردم... کاش همه دنیا خوشبخت بشن و نیز خواهر من...
-
افزایش کیفیت زندگی...
یکشنبه 27 فروردین 1402 00:56
شروع سال کاری جدید...سال زندگی جدید با یک ماه تاخیر... چیه؟میخوای دعوام کنی که این یک ماه کجا بودم؟هیچ جا ،مغزم درگیر خواهر بود. ولی شروع می کنم...آهسته ولی پیوسته....
-
فست فود خوشمزه ولی اذیت کننده ست
یکشنبه 27 فروردین 1402 00:53
دیشب فست خوردیم... معده م بهم فحش داد... ازش ممنونم.چون بهم یادآوری کرد تغذیه خانواده ما سالمه...
-
دعوای بین عقل و احساس..
یکشنبه 27 فروردین 1402 00:52
اون طرف:دارم می ترکم از عصبانیت...پروژه ای که من کلید زدم و دقیقا با کار من به نتیجه رسید ، الان داره در جای دیگه ای توسط همین تیم اجرا میشه....من کجام؟هیچ جا..دونه دونه برات پرسشنامه حساب می کنند... این طرف:بله...دورکاری و نداشتن شرایط قانونی همینه و البته نتیجه صداقت زیاد در کار...زمانیکه ازت می پرسیدن نحوه صحبت با...