خواهرم امشب رفت خونه خودش...
در شرایطی که شأن و منزلت خودش و خانواده ش چندان حفظ نشد...
خودش ظهر تا عصر توی خودش بود و تو اتاق خودش...
منم که درگیر امور خونه...
عصر ناگهان یادم افتاد که براش یه دسته گل بخرم که موقع رفتن از خونه باباش دستش خالی نباشه.
با اینکه دلم خون بود(بخاطر رفتارهای خودش و خانواده همسرش)ولی آخرین تلاش برای حفظ احترامش رو هم انجام دادم و براش دسته گل خریدم.
امیدوارم توی زندگی جدیدش به آرامش برسه....
این روزها،برنامه عروسی خواهر مطرحه و رفتنش خونه خودشون....
در حالیکه همه خانواده میدونن شوهرش تندخو هست و اشک خواهر رو درآورده.
به قول و قرارها عمل نشده و همه حتی خود خواهر هم میخواد که بره سر زندگیش...
و حس دلسوزی من و نگرانیهام به عنوان دخالت مطرح شد و محکوم شدم.
و الان تنها حسی که دارم حس احمق بودنه که خواهرم با رد شدن خرش از پل با رفتارش بهم القا کرد.
و اینکه خودم چقدر احمق بودم و نگرانی خواهر عمق وجودم رو اذیت می کرد و اینکه برای چندمین بار به خودم تذکر میدم که :خفه شو برای همیشه....دیگه هیچ اظهار نظری نکن.هر کسی خودش بهتر میفهمه.
دیشب باخواهررفتیم سرای ایرانی...
بیشتر از هر چیزی ،اون فواره راهروی ورودی برام جذذذذذاب بود.
حالت مارپیچی داشت،آب به جای اینکه از زمین به سمت بالا فواره کنه برعکس از بالا میریخت پایین.ثانیه ای قطع و وصل میشد.خلاصه قشنگ بود....
امروز از صبح مشغول تمیزکاری خونه بودم و چون تنها بودم ناهار هم خودم پختم.خسته شده بودم ولی حتما میخواستم پیاده روی قبل از غروب رو برم.چون در طول هفته همش خونه م واقعا دلم برای آفتاب و آسمون آبی تنگ شده.
نیمساعت پیاده روی تند و بعدش آهسته...دو تا از کارهامو انجام دادم و برگشتم خونه...شب هم لباسهامو شستم.کلا امروزم به فعالیت گذشت...
وقتی جمعه ها تنهایی میرم بیرون، بیشتر از همیشه احساس تنهایی سراغم میاد.خواهر رفته و من از عمق دلم تنهایی رو حس می کنم.
هر چی دوست داشتم همشون تهرانند. میخواستم این هفته برم دیدنشون ولی حال نداشتم.واقعا تنبلی م اومد.
این تنبلی همه ابعاد زندگیمو میگیره اگه حواسم نباشه.
باید بگردم و دوست پیدا کنم:از کلاس زبانم یا اینکه برم باشگاه...
دنبال محیط های شلوغ باید باشم.
روزی زندگیم اون کیفیتی رو خواهد داشت که خودم دلم میخواد.مادی و معنوی...
رویکرد حل مسئله .
همیشه ازینکه خودم برم سروقت لیست فیلم ها متنفر بودم ولی خب خواستم مستقل بشم دیگه از کسی نپرسم چه فیلمی خوبه و...از طرفی یه فیلم انگیزشی میخواستم ببینم .
۱۲ سال برده گی آخه چی بود من دیدم.
حیف وقت و اشتیاقم....
فقط تهش گفتم خدایا شکرت سیاه پوست و برده نشدم....
نیاز دارم حال بدم رو خودم خوب کنم.