بعد از تقریبا ۱۰ روز بیماری جمعه بلند شدم و به نظافت خونه رسیدم.قصد داشتم عصر برم حرم و مدتی از خونه دور باشم...و بعدشم کفش مناسب بخرم.
دو ساعت نگذشته بود که عزیز دل زنگ زد و با حال بد و عصبانیت گفت: بیا برام آبمیوه بخر دارم ضعف می کنم (بخاطر کلونوسکوپی امروز ناشتایی داشت)و من بغض آلود برگشتم...گفتم چرا به ....نگفتی؟
گفت :ترسیدم سرما بخوره آخه رفته بود حموم...
و من پر فحش تر و خشمگین تر از همیشه با خودم گفتم :عجب غلطی کردم....خدایا منو نجات بده ازین کثافت خونه....
متنفرم از قران خونها و نماز خون های بی عرضه بی اخلاق کثافت.....
اون دنیا قطعا پاسخگو خواهند بود بخاطر تمام خودخواهی هاشون...
و بار دیگر برام ثابت شد که دختر در خانواده ما یعنی کلفت یعنی نوکر یعنی بدبخت.....
هیچکسی هم بهم تبریک نگفت....
عمیقا آرزو می کنم خدا دیگه به خاندان ما دختر عطا نکنه ....من بس هستم برای نوکری و کنیزی...
چقدر دلم میخواد ازین لجنزار فاصله بگیرم برگردم تهران زندگی کنم....
بهار امد...
وقتی آمد پرنده های محل مون هم اومدند..
صبح و عصر صداشون دور و بر پشت بام مون می پیچه...
من که تو زمستون اصلا سرما نخوردم دو هفته ای هست که سرماخوردم که خوب نمیشم...
چهارشنبه امتحان زبان داشتم.
اینقدر موودم پایین بود که اصلا دلم نمیخواست درس بخونم یا برم امتحان بدم....ولی به زور تمرکز کردم و خوندم و خدا رو شکر خوب دادم.
نمیخوام تسلیم بشم .و نمیخوام سال گذشته م تکرار بشه میخوام تغییر کنم.
به عنوان نیاز رفتم مانتو بخرم و به عنوان جایزه واسه خودم به جای یدونه سه تا خریدم اونم در مدل های مختلف.
اونم از یه فروشگاهی که تخفیف های شدید گذاشته بود.
شام خونه خواهر بودیم ...