امروز که رفته بودم پیاده روی،همزمان با بغضم، به فکرم اومد که همون خدایی که خواهرم رو بهم عطا کرد،در کنارش منو به آرامش رسوند،همون خدایی که تا الان مراقبش بوده زین پس هم مراقبش خواهد بود.به امید لطف و مهربانی خودش...
و با همین تسلیم در برابر قدرت مطلق خدا، بغضم ترکید و آرام گرفتم.
زین پس رو به آینده تغییر لاین خواهیم داد...
فقط اینکه عشق(به خواهر،والدین یا دیگری) انسانها رو به قدرت لایزال الهی،تسلیم می کنه و همین تسلیم، به این درد زیبا،آرامش میده.
همه داداشها ، حس غریبی به ازدواج خواهرشون دارند....
تقریبا هر کدوم ما یعنی هر ۴ نفرمون بی خبر از همدیگه جداگونه با داماد حرف زدیم و ازش خواستیم مراقب خواهرمون باشه...
اونم همراه با اشک و احساس .....
دیروز از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد خواهرم اشک آلود شد تااااا همین الان که وقتی صحبت از دوست داشتنش میشه چشماش اشکبار میشه....
سال ۴۰۱ در حالی داره تموم میشه که من به آشوب عمیقی برخوردم...
دیشب عقد تنها خواهرم بود..(کوچکتر و با فاصله زیاد)
از زمانیکه این موضوع مطرح شد تا اینکه به نتیجه برسه تقریبا هیچ شبی زودتر از ۲ نخواییدم..و با استرس شدیدی پیش اومدم...
برای خانواده داماد،دیشب جزو قشنگترین شبهاشون بود...شایدم برای پدر و مادرم نیز...
ولی برای من نه....
دقیقا از دیروز که خطبه عقد جاری شد،گویی بخشی از وجودم ازم گرفته شد...
و تا اشک رهام نمی کنه....
پیش ازین فکر می کردم یه روزی بیاد که س بفهمه که من در قالب خواهر،چه لطفهایی بهش داشتم....
ولی دقیقا از دیشب میگم ای کاش خواهرم اینقدر در زندگی مشترکش امنیت و آرامش داشته باشه که هرگز نفهمه که من چه کارایی براش کردم....
قبل از دیشب (دقیقا تا قبل دیشب)با خودم فکر می کردم روزی که خواهرم ازدواج کنه، ذهنم کمی سبکتر میشه و می تونم به خودم بیشتر بپردازم ...به زندگیم و آینده م...
ولی از دیشب نگرانم که نکنه س به خاطر شرایط، ناخودآگاه مجبور به ازدواج شد...
از دیشب تازه فهمیدم که در تمام این سالها،نه تنها سعی کردم خواهرش و حتی دوستش باشم بلکه ناخودآگاه براش مادری هم کردم...
و من تازه فهمیدم که س بخشی از وجودم بوده....
و همین حس نمیزاره اشکهام بند بیاد و نمیزاره بخوابم...در حالیکه پدر و مادر و برادر ، خوابن....
و اینکه خواهرم تو خونه ما،غریب بود...توی جهنمی بزرگ شد که پدر مادرش براش ساخته بودند...
و این تجربه احساسی جزو عمیق ترین تجربه های وجودم هست....
امروز و امشب آخرین شب تجرد خواهرمه....
فردا رسما عروس میشه.
ظاهرا همچین شبی ما باید خیلی خوشحال باشیم...پدر و مادر باید خیلی شادی کنن....ولی...
امشب جزو شبهای بسیار سمی خونه بود...
و ما به عنوان فرزندان خانواده زبان به اعتراض باز کردن همانا و بدحال شدن پدر همانا...
خدا رحممون کرد که بخیر گذشت...
دکتر گفت نباید بزاریم تکرار بشه...
و من بغض آلود ولی خوشحال ازینکه اتفاقی برای پدر نیفتاد...بغض های ناشی از خستگی و درماندگی دعواهای خونه رو قورت میدم و به خدا و خودم قول میدم که دیگه به پدر مادرم اعتراض نکنم که چرا زندگی رو برای خودشون و ما تلخ می کنن....
فقط به این فکر می کنم که راه نجات خودمو پیدا کنم و برم ازین خونه سمی....
دلم خسته ست...و غمگین...