یاس صبور

حرفهای دل

یاس صبور

حرفهای دل

اونایی که به بدبختی افغانستانی ها می خندند بهتره دعا کنند خودشون بدبخت نشد....

امروز سر کلاس زبان استاد زبان در مورد راننده ای گفت که افغانستانی از مرز قاچاق می آورده و گازوییل می برده....

و بچه هایی که به تمسخر گرفته بودند...و می خندیدند

آی افغانی...

خیابان، ظهر خلوت بود و او پر موج و توفانی

قدم می‌زد خودش را غرق در افکار طولانی

ز روی راه، سیبی گَنده را با پا به جوی انداخت:

چه بیهوده است این دنیای مدفون در فراوانی

پُکی دیگر به سیگارش زد و چشمان خود را بست:

جهان، تلخ است، تلخِ تلخ پرآشوب و ظلمانی

جلوتر یک پل عابر، از آن یک پله بالا، بعد

نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ویرانی:

چه آرام و چه سرد است آسمان ـ این مرگ دور از دست ـ

فقط یک لکه ابر آن گوشه مشغول پریشانی

اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش... خندید:

چه می‌گویی تو که حتا غم خود را نمی‌دانی؟

به روی پل رسید و اندکی رفت و توقف کرد

نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خیابانی

دو دستش را گرفت از نرده و غرق خیابان شد

ز اشکال مزخرف، خسته، چشمش پر ز حیرانی

به سیگار آخرین پُک را زد و آن را به زیر انداخت

سپس دستی کشید آرام بر موها و پیشانی

به زیر لب، سرودی خواند و با او هم‌صدا خواندند

میان سینه‌اش صدها هزاران روح زندانی

به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست

کسی از پشت سر، او را صدا زد: آی افغانی!