امروز سر کلاس زبان استاد زبان در مورد راننده ای گفت که افغانستانی از مرز قاچاق می آورده و گازوییل می برده....
و بچه هایی که به تمسخر گرفته بودند...و می خندیدند
خیابان، ظهر خلوت بود و او پر موج و توفانی
قدم میزد خودش را غرق در افکار طولانی
ز روی راه، سیبی گَنده را با پا به جوی انداخت:
چه بیهوده است این دنیای مدفون در فراوانی
پُکی دیگر به سیگارش زد و چشمان خود را بست:
جهان، تلخ است، تلخِ تلخ پرآشوب و ظلمانی
جلوتر یک پل عابر، از آن یک پله بالا، بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ویرانی:
چه آرام و چه سرد است آسمان ـ این مرگ دور از دست ـ
فقط یک لکه ابر آن گوشه مشغول پریشانی
اگر آن ابر را هم باد میشد با خودش... خندید:
چه میگویی تو که حتا غم خود را نمیدانی؟
به روی پل رسید و اندکی رفت و توقف کرد
نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خیابانی
دو دستش را گرفت از نرده و غرق خیابان شد
ز اشکال مزخرف، خسته، چشمش پر ز حیرانی
به سیگار آخرین پُک را زد و آن را به زیر انداخت
سپس دستی کشید آرام بر موها و پیشانی
به زیر لب، سرودی خواند و با او همصدا خواندند
میان سینهاش صدها هزاران روح زندانی
به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر، او را صدا زد: آی افغانی!