صبح برای نماز بیدار شدم بعدش که دراز کشیدم حس کردم یه چیزی از رو پام رد شد عینکمو که زدم دیدم یه سوسک بزرگ تندی رفت زیر کمد..
جامو عوض کردم و خوابیدم ناگهان صدای خش خش شنیدم تا پا شدم عینکمو بزنم یه چیز سیاه پروازی به سمت صورتم اومد جیغ زدم و جا خالی دادم دیدم یه سوسک پروازی بزرگ کف اتاق نشسته...
از فاصله یه متری با ترس که نکنه دوباره پرواز کنه، دمپایی رو سمتش پرت کردم بهش نخورد و رفت لای ملحفه...گوشه شاخکهاش پیدا بود..پیف پاف حشره کش رو با یه دستم و دمپایی با دست دیگه نگهداشتم که به محض بیرون اومدن همزمان با دو سلاح نابودش کنم که همین هم شد...
بعدشم جای عبورش از روی پامو با آب داغ و صابون حسابی شستم.هنوزم چندشمه...
دختری که خانواده میخوان که نوکر باشه...
خانواده برادرهاش تعطیلات میان خونه اینا بدون اینکه فکر کنن این دختر بدبخت تعطیلات میخواد.باقی روزها سرکار ،روزهای تعطیل هم تو آشپزخونه....عزیز ...هم دستور پلو میده.
به امید خدا یه روزی ازینجا در میام میرم توی خونه خودم...پی زندگی و پیشزفت خودم...پی آرامش و آرزوهای خودم...
آرزوها؟
آینده؟,
چقدر اینا غریب اند توی زندگیم...
دلم میخواد رنگ آرزوهام آبی باشه مثل آسمان آبی
هفته پیش دلم برای برق سوخت و لباسشویی رو ۱۰ شب روشن کردم که در ساعت اوج مصرف نباشیم.
منتها حواسم نبود که ممکنه ۲ ساعت طول بکشه و با سروصداش هی بیدارم کنه. در آخر هم نگران بو گرفتن لباسا تو ماشین باشم...
خلاصه اون شب تا صبح نخوابیدم.
این ترم زبان هم گذشت...
توی فشرده کاری، تنها کاری که میتونستم انجام بدم فقط غیبت نکردن کلاسها و حل تمرین ها بود تا خودمو مجبور کنم یه چیزی یاد بگیرم.
ولی میدونم این مدل اصلا به درد آینده نمیخوره.
متوسطم....شاید با این حجم کار باید به خودم بگم آفرین....
ولی باید برنامه زمانبندی رو عوض کنم.جز صبح زود وقت مفید دیگه ای ندارم.مججججججبورم صبح زود بیدار شم...وای...سخته