همیشه از بازی های کامپیوتری و موبایلی فاصله می گرفتم و بهشون علاقه نداشتم چون حس می کردم عجیب تلف کننده وقت هست.چند روز پیش بعد از سالها رفتم سراغ بازی موبایل ....و دوباره به همون نتیجه رسیدم.فقط برای مواقع خاص برای گمراه کردن ذهن خوبه...
امروز همش خوابیدم.
انگار کم خوابی های طول هفته م ،امروز تلافی شد.
بعد افطار با خواهر رفتیم بیرون.هوای باران خورده چقدر با صفا بود.
چقدر خیابونها شلوغ بود و مردم با چه ذوقی خرید می کردند.نمیدونم چرا ولی همیشه حال و هوای قبل عید رو دوست داشتم. به قول خواهرم ای کاش همیشه مردم ذوق و انگیزه خوشحالی داشتند..هر چند گرونی ها،اجازه خرید راحت رو نمیده...
دلم برای امسال تنگ میشه ولی دلم نمیخواد تکرار بشه... سختی های چالشیش زیاد بود.
همین چالشها یه درس خیلی بزرگ بهم داد اینکه:
۱.حواسم باشه احساس ارزشمندی خودم رو با کمک کردن و محبت کردن به دیگران تامین نکنم و به همه به اندازه مناسب توجه کنم.
۲.به پولم اصلا دل نبندم چون هر آن ممکنه نیست بشه.پس بهتره عرض زندگیمو با چیزی غیر کار پر کنم...
۳.مشکلی که دست من نیست اگرچه زجرم بده ، بهتره رها کنم و بهش نپردازم چون جز هدر دادن انرژی و زمان هیچی نداره.
۴.هرگز خودم رو با دیگران مقایسه نکنم و در محدوده کارم ،به اندازه وجدانم خوب باشم.
۵.به هیچکسی امید نداشته باشم همه آدمها محدودند و قدرت محدود دارند.جز خداوند..
۶.با نگاه به آینده ،فقط در حال زندگی کنم..نه اینکه استرس آینده ،الانم رو بسوزونه..
۷.باور داشته باشم که از خدا نمی توان ناامید شد...(در آخرین روزهای زمستون،بیشترین بارش رو برامون فرستاد)و شاید یعنی یه فرصت خدا بهم داده تا دوباره شروع کنم یا ادامه بدم...
سالگرد ازدواج یکدونه خواهرم...
سالی که بسیار سخت بر من گذشت و هرگز دلم نمیخواد تکرار شه.
ماجرای عدم احترام به شان خانواده توسط خانواده همسرش موقع عروسی....
هنوز طلاهاش رو براش نخریدند...
و از همه مهمتر عدم قاطعیت خانوداه خودم...
دلتنگی ها و نگاههای خاص اطرافیان به مجرد ماندن من از طرف دیگه ....
خدا رو شکر تموم شد و من مانده ام و پیله امن خودم....و مسیر روشن آینده....
اوایل زمستون هوای سمت ما بهار بود و من نگران که نکنه زود بیاد...تابستونمون سوزان و کم آبتر بشه
ولی آخرش زمستون قشنگ خودش رو نشون داد و ما خوشحال..
اصلا فکرشم نمی کردیم...
دلم میخواد این موضوع رو به فال نیک تعبیر کنم که
واقعا و هرگز از خدا نمیشه ناامید شد.
شاید خدا هم هنوز از «من»ناامید نشده باشه....که دوباره شروع کنم
دیشب با داداش سومی رفتیم هواخوری..چه هوای خوبی...
شکوفه های ریز درختا در اومدن ....
و منتظر باران دیگر...