یاس صبور

حرفهای دل

یاس صبور

حرفهای دل

به کدامین گناه...

دو سه روز درد شدید پریود داشتم طوری که از شدت درد دو بار اساسی بالا آوردم...اون موقع ها از خدا مرگ میخوام....هیچکس نمیدونه این  چه دردیه......

خدا رو شکر که میگذره....

شنبه امتحان ترم دارم...این ترم هم گذشت و من هیچ زمانی رو برای خوندن شکار نکردم...


اول عاشق خودت شو

این چند روز که توی خاطراتم غرق بودم،غمگین بودم..روحم زیر و رو می شد با یاد آوری این خاطرات..هر کدومشون یه جور تسکین و یه جور  زخم برام جا گذاشتند...

و من در ۳۹ سالگی...هنوز دنبال عشق هستم....شاید و باید اولین عشق واقعی رو به خودم بدم که خیلی وقتها له شد در طول زندگی....یا توسط پدر مادرم، یا توسط مشکلات اقتصادیم، یا توسط خودم....

روزی که به عشق بدم، ازون روز هیچکسی نمیتونه جای عشق بهم هوس بده....

و من عشق واقعی میخوام....

داستان آخر...شاید یه ذره عشق

زمانیکه پانسیون بودم با یه آقایی آشنا شدم که ازش فقط یه اسم مستعار میدونستم..و فقط یکی دو بار با دوستم دیدمش.آشنای دوستم بود...یه صفحه مجازی داشت که یادداشت هاش رو میخوندم و گاهی براش کامنت میگذاشتم...بعد از مدتی دیگه ازین شخص خبری نشد....

و فرلموشی اتفاق افتاد..

تقریبا بعد ۳ سال ،این شخص بهم ایمیل زد و گفت که صفحه ش گم شده بوده و...تازه پیدا کرده و کامنت هامو خونده...

و بهم میگفت که گاهی اطراف اون پانسیون منتظرم می مونده بلکه خبری بشه...و من اونجا رو ترک کرده بودم...

من بیشترین مدت دوستی رو با این شخص داشتم ...سفر طبیعت،صحبتهای علمی، صحبتهای عاطفی و...تقریبا همه چی کامل بود..منتها نشد...هم خوب حرف میزد هم خوب گوش میداد...

از همه این داستان ها به یه نتیجه میرسم:

۱.بین عشق و هوس فقط یه تار مو فاصله ست...

۲.خوشحالم که این ماجراها رو تجربه کردم که بفهمم معنی دوست داشتن و توجه دیدن و...چیه...هر چند از نوع غیر اصل و قلابی...

۳.آیا قلب من هنوز مستعد عاشق شدن هست؟؟؟؟آیا هنوز روحم اینقدر زنده هست که بخواد با عشق سرحال بشه؟؟؟؟؟

۴.آیا من بالاخره عشق واقعی رو تجربه خواهم کرد؟



ادامه داستان ۲

به شماره ای که روی کارت ویزیت بود زنگ زدم...خودش جواب داد...چیزی که عجیب بود این بود که بعد از تقریبا ۱۰ سال ،منو شناخت.اسممو نمیدونست ولی با مشخصاتی که یادش مونده بود شناخت.

برام عجیب بود...یه روز اومد دیدنم ...خیلی سر بسته از ازدواج ناموفقش گفت ...

بعد ازون چند بار دیگه همو دیدیم ولی رابطه مون بیشتر هیجان داشت تا آرامش تا تکامل....

تا اینکه خودش بیخیال شد...

اینم عشق نبود.

عشق روح انسان رو سبک میکنه...تکامل میده....زنگار دل پاک میکنه....

گذری در دنیایی به نام عشق -داستان شماره ۲

توی فضای دانشگاه یه فروشگاه لوازم التحریری بود که معمولا اونجا کاغذ چرک نویس میخریدم...معمولا فروشنده هاش یه پیرمرد بود و گاهی یه مرد جوان که همونجا میزکار داشت..

گاهی که میرفتم مرد جوان مشغول کار بود و توجهی به مشتری ها نداشت و پیرمرد کارمون رو انجام میداد...یکی دو بار که رفتم خرید، متوجه نگاههای خاص اون جوون شدم...گاهی خیره شدنش ...

تا اینکه یه بار کارت ویزیتش رو  به بهانه بیمه و...بهم داد.منم اونو انداختم لای وسایلم....

شاید ۱۰ سال بعد در حالیکه توی پانسیون زندگی میکردم یه روز کارت ویزیتش رو پیدا کردم و ....