یه خانم خوشگل با یه دختر ۳ ساله..تا دیدمشون سریع برگشتم..دید که دارم برمیگردم و مدام زنگ میزد و میگفت بمون...منم یا خودم گفتم اگه فرار کنم شاید خانومش منو گناهکار بدونه...
برگشتم بلافاصله خانومش به استقبالم اومد و سوار شدیم رفتیم سمت حرم...تو راه خانومش مدام طوری حرف میزد که انگار من پی شوهرش رو گرفتم و من با بازی کردن با دخترش خودمو مشغول میکردم تا بزارم حرف بزنه...رسیدیم حرم رفتم یه گوشه و تا تونستم گریه کردم و به خدا گفتم فقط بخاطر بچه ش نمیرم واقعیت رو به زنش بگم که من فقط پی حل مشکل دانشگام بودم....و اون روز فقط بخاطر بچه ش سکوت کردم....
بعد از چند روز بهم زنگ زد و گفت که ببخشمش ...
مدتی بعد بخاطر مشکلات خانوادگی دچار شرایط روحی و مشکلات اسکان در خوابگاه شدم...یه روز بهم زنگ زد و کلی دعوام کرد که چرا بهش نگفتم دچار مشکل شدم...
نیمه های ترم اول دانشگاه، برای حل مشکلات مالی، به واحد ریاست مراجعه کردم..منشیش یه آقایی بود که تا تقریبا ۶ ماه طولش داد تا برام یه وقت ملاقات بده...توی این مدت ،بهم علاقه مند شده بود و مدعی بود منم بهش علاقه مند شدم میگفت متاهله ...ولی من یا بهش علاقه نداشتم یا با اصرارش بهم قبولوند که هستم...خودم که بچه بودم نمیفهمبدم حس و حالم رو....یادمه یه کارت پستال برام خریده بود که نمونه شو تا الان ندیدم(که نقش گل شقایق که سه بعدی بود)و بخاطر غرورم،بهش برگردونم.دوست نداشتم بهم کمک کنه...
چند باری باهم رفتیم زیارت...
تا اینکه بهم گفت به خانومش گفته و میخواد قرار ملاقات بگذاره...
یه روز صبح اومد جلو خوابگاه و خواست برم دیدنش که همونجا همسرش رو دیدم....
سریال در پناه تو
یاد آور تمام روزگار غم آلود عشق....
۱.توی دیالوگ هاش یه جاهایی اشاره می کرد به اینکه پدر مادرا اکثرا ما رو بخاطر خودشون دوست دارند نه بخاطر خودمون....برای همین دلشون میخواد ما کارایی که اونا دوست دارند انجام بدیم و برعکس...دیشب سر همین دیالوگ ها،عمیقا گریه کردم....
۲.حس میکنم قلبم با یاد رابطه های عاطفیم سبک میشه...پاک میشه...
۳.حس میکنم قلبهای الان مردم اینقدر گرفتار درد وغم و مشکل شده که اصلا ظرفیت حس و حال عشق رو ندارند...به دنبالش نمی گردند....
از انسانهای مذهبی متنفرم چون همشون وصلند چون همشون پست اند....چون همه شون مغرورند....چون همه شون عوضی اند.
مهاجرت
تنها راه نجات.
دیگه مطمئن شدم...
کاش شرایط مالیم اجازه میداد بعد رمضان برمیگشتم تهران...
با ازدواج آخرین داداشم، با توجه به شرایط افتصاحش، دیگه نمیشه موند.
همه ازم انتظار دارند خسته شدم....
هیچ زمانی برای خودم ندارم...