ماه رمضان سال ۹۶ ، خوابگاه در بلوار ولیعصر بودم.
یادمه برای نماز خوندن میرفتم نمازخونه..داخل اتاق نمیشد نماز خوند...
فکر میکنم اصلا نمیتونم پانسیون زندگی کنم...
بچه های با فرهنگ و آداب متفاوت...
شلوغی حمام و سرویس بهداشتی...
نبود محل مناسب برای خشک کردن لباسهات...
الان که فکرشو میکنم با خودم میگم خدا رو شکر که توی اون ساختمونها بیماری نگرفتم...
مغز عزیز من ....میدونم به همین شرایط عادت کردی و مدام به همین مرداب گیر می کنی...ولی تو میتونی خودتو نجات بدی فقط روی راه نجات تمرکز کن...به آینده روشن فکر کن ....که این روزها تموم خواهد شد.
هر چی زودتر گورمو گم کنم و تو بشین و فقط به آنچه در مورد میخواستی بشم فکر کن....
و اونموقع بشین و به حال خودت گریه کن...
من تمام حس سمی تو رو میفهمم
حالم ازتون بهم میخوره.
خدایا تو که داری میبینی ما نمیتونیم از نعمت وجود همدیگه استفاده کنیم و مدام باهم درگیریم لطفا خواهشا هر چه سریعتر منو ازین خونه در کن شاید دوری باعث محبت و الفت بین مون بشه. اینا منو اسیر میخوان...میخوان مثل خودشون در بیارنم
هفته پر باری داشتم.
امتحان و پروژه زبانم.
پرداخت خمس و کفاره روزه های قضام
سفارش لباس به خیاط.