سال ۴۰۱ در حالی داره تموم میشه که من به آشوب عمیقی برخوردم...
دیشب عقد تنها خواهرم بود..(کوچکتر و با فاصله زیاد)
از زمانیکه این موضوع مطرح شد تا اینکه به نتیجه برسه تقریبا هیچ شبی زودتر از ۲ نخواییدم..و با استرس شدیدی پیش اومدم...
برای خانواده داماد،دیشب جزو قشنگترین شبهاشون بود...شایدم برای پدر و مادرم نیز...
ولی برای من نه....
دقیقا از دیروز که خطبه عقد جاری شد،گویی بخشی از وجودم ازم گرفته شد...
و تا اشک رهام نمی کنه....
پیش ازین فکر می کردم یه روزی بیاد که س بفهمه که من در قالب خواهر،چه لطفهایی بهش داشتم....
ولی دقیقا از دیشب میگم ای کاش خواهرم اینقدر در زندگی مشترکش امنیت و آرامش داشته باشه که هرگز نفهمه که من چه کارایی براش کردم....
قبل از دیشب (دقیقا تا قبل دیشب)با خودم فکر می کردم روزی که خواهرم ازدواج کنه، ذهنم کمی سبکتر میشه و می تونم به خودم بیشتر بپردازم ...به زندگیم و آینده م...
ولی از دیشب نگرانم که نکنه س به خاطر شرایط، ناخودآگاه مجبور به ازدواج شد...
از دیشب تازه فهمیدم که در تمام این سالها،نه تنها سعی کردم خواهرش و حتی دوستش باشم بلکه ناخودآگاه براش مادری هم کردم...
و من تازه فهمیدم که س بخشی از وجودم بوده....
و همین حس نمیزاره اشکهام بند بیاد و نمیزاره بخوابم...در حالیکه پدر و مادر و برادر ، خوابن....
و اینکه خواهرم تو خونه ما،غریب بود...توی جهنمی بزرگ شد که پدر مادرش براش ساخته بودند...
و این تجربه احساسی جزو عمیق ترین تجربه های وجودم هست....
امروز و امشب آخرین شب تجرد خواهرمه....
فردا رسما عروس میشه.
ظاهرا همچین شبی ما باید خیلی خوشحال باشیم...پدر و مادر باید خیلی شادی کنن....ولی...
امشب جزو شبهای بسیار سمی خونه بود...
و ما به عنوان فرزندان خانواده زبان به اعتراض باز کردن همانا و بدحال شدن پدر همانا...
خدا رحممون کرد که بخیر گذشت...
دکتر گفت نباید بزاریم تکرار بشه...
و من بغض آلود ولی خوشحال ازینکه اتفاقی برای پدر نیفتاد...بغض های ناشی از خستگی و درماندگی دعواهای خونه رو قورت میدم و به خدا و خودم قول میدم که دیگه به پدر مادرم اعتراض نکنم که چرا زندگی رو برای خودشون و ما تلخ می کنن....
فقط به این فکر می کنم که راه نجات خودمو پیدا کنم و برم ازین خونه سمی....
دلم خسته ست...و غمگین...
امروز رفته بودم چشم پزشکی برای چکاپ.
خدا رو شکر نمره چشمام بر خلاف انتظارم که توی این همه سال،همش بالا می رفت،پایین اومده اونم یک نمره...
خدا روشکر.
بعدش اینکه تا نشستم برای معاینه،دکتره که خودش عینکی بود پرسید:خب تصمیمت چی شد؟
گفتم:در مورد؟
گفت :در مورد لیزیک..
منم گفتم:خب خودتون چرا عمل نمی کنید؟هر وقت شما خودتون عمل کردید، ما بیماران هم ریسکش رو قبول می کنیم...
هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط نفس عمیق کشید...
لازم به ذکر است
من قبلا به این سوال و جوابش فکر کرده بودم..
چند روز پیش با بیماری تماس گرفتم متولد ۷۱ بود و زایمان کرده بود...
خانمی که جواب داد گفت این خانم «رحم اجاره ای»ش بوده و شماره ش از دسترس خارج شده...
با خودم میگم چطور ممکنه یه زن،یه بچه رو داخل شکمش رشد بده و بهش هیچ حسی نداشته باشه(چطور ممکنه؟) و مشکلات بارداری و زایمان رو تحمل کنه و فقط در قبال این همه فشار جسمی و روحی فقط پول بگیره و بره....
دنیای اطرافمون با اقتصاد کثیف و رو به ضعف،و البته سیاست لعنتی،روزگار تلخی رو رقم زده...
امروز به یه بیمار جراحی ارتوپد زنگ زدم...طفلک جوان هم بود..تا اومد شروع به صحبت کنه صدای جیغ خودش و مامانشو شنیدم و بعدشم تلفن رو قطع کرد...فکر کنم خورد زمین..
دیگه جرات نکردم مجدد زنگ بزنم .....