زین پس خیلی عمیق تر به خودم و آینده و زندگیم فکر می کنم.
عمیق تر توی آینه خودمو نگاه می کنم.
در اصل همه تنهان، فقط به موقع مناسب، این تنهایی خودشو کامل نشون میده.
من از اول تنها بودم. توی هیچکدوم از بحران هام،س کنارم نبود و تنهایی تحمل کردم.پس این لوس بازیا رو بزارم کنار و تنهایی برم به سمت ساختن آینده ای که الماس درونم باهاش بدرخشه...
ممنونم از همه اونایی که حرفهامو می خونن....
قبلا پفک که می خریدم یه ساعته تموم میشد...
ولی الان سه روزه که هنوز همونقدر هست...
س کلا نیست فقط برای خواب برمیگرده...
خیلی جدی تر ازین حرفا باید به تنهایی عادت کنم.
امروز که رفته بودم پیاده روی،همزمان با بغضم، به فکرم اومد که همون خدایی که خواهرم رو بهم عطا کرد،در کنارش منو به آرامش رسوند،همون خدایی که تا الان مراقبش بوده زین پس هم مراقبش خواهد بود.به امید لطف و مهربانی خودش...
و با همین تسلیم در برابر قدرت مطلق خدا، بغضم ترکید و آرام گرفتم.
زین پس رو به آینده تغییر لاین خواهیم داد...
فقط اینکه عشق(به خواهر،والدین یا دیگری) انسانها رو به قدرت لایزال الهی،تسلیم می کنه و همین تسلیم، به این درد زیبا،آرامش میده.
همه داداشها ، حس غریبی به ازدواج خواهرشون دارند....
تقریبا هر کدوم ما یعنی هر ۴ نفرمون بی خبر از همدیگه جداگونه با داماد حرف زدیم و ازش خواستیم مراقب خواهرمون باشه...
اونم همراه با اشک و احساس .....
دیروز از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد خواهرم اشک آلود شد تااااا همین الان که وقتی صحبت از دوست داشتنش میشه چشماش اشکبار میشه....