جمعه یکی از سخت ترین روزها بود..با حجم استرس بالا برای آماده کردن خواهر،جهت شرکت در اولین مهمانی خانواده همسرش(پاگشا)
طبق روال قبل،از برادران متاهل هیچ خبری نبود..برادر مجرد هم که بی تفاوت تو اتاق خودش ماند...در نتیجه من و مامان دنبال انجام تدارکات بودیم...که خوشبختانه همه چی به خوبی انجام شد.
ولی...ولی به شدت خسته م..خسته از تو قیافه بودن عروسهامون،دوری کردن برادرها از کمک کردن و حامی بودن...
دیروز عصر که رفته بودم پی خرید شیرینی،فقط حرف بانو سمیرا بود که آرومم می کرد...(فقط برای رضای خدا) کمک خواهرم باشم...
دلم آرامشی زیر آسمان آبی میخواد و روی زمینی که بوی نم بارونش بلند شده و بوی یاس پیچیده...
خدایا...
خودت میدونی که با اومدن داماد چقدر شرایط من سختتر شده...
حتی نمیتونم تو اتاقم باشم..مجبورم تا دیروقت بیدار بمونم تا اوشون بره.
خدایا من نمیخوام وقت و بی وقت غذا درست کنم .
من نمیخوام اینقدر بدبخت باشم که نوکر خونواده باشم.
خدایا یه گشایشی کن...
خسته شدم..
نجاتم بده از خونه...منو ببر به شرایطی که امنیت و آرامش و آسایش و پیشرفت همه رو یکجا داشته باشم.
خدایا میخوام فقط مال خودم باشم.
به بیمارستان جدید معرفی شدم..قراره هفته بعد با ریاستش دیدار داشته باشم...
این یعنی خبر خوب...
حالم عمیقا بده ولی دارم ادای حال خوب ها رو در میارم...
پیش ازین نوکر عروس ها بودم الان باید نوکر داماد باشم.
نمیخوام.أههههههههههههههههههه
فقط میخوام نوکر خودم باشم و همین...