شروع سال کاری جدید...سال زندگی جدید با یک ماه تاخیر...
چیه؟میخوای دعوام کنی که این یک ماه کجا بودم؟هیچ جا ،مغزم درگیر خواهر بود.
ولی شروع می کنم...آهسته ولی پیوسته....
دیشب فست خوردیم...
معده م بهم فحش داد...
ازش ممنونم.چون بهم یادآوری کرد تغذیه خانواده ما سالمه...
اون طرف:دارم می ترکم از عصبانیت...پروژه ای که من کلید زدم و دقیقا با کار من به نتیجه رسید ، الان داره در جای دیگه ای توسط همین تیم اجرا میشه....من کجام؟هیچ جا..دونه دونه برات پرسشنامه حساب می کنند...
این طرف:بله...دورکاری و نداشتن شرایط قانونی همینه و البته نتیجه صداقت زیاد در کار...زمانیکه ازت می پرسیدن نحوه صحبت با بیمار رو، باید خفه می شدی یا دروغ میساختی که الان جات خالی می بود میامدن سراغت...
از کی انتظار داری که دستتو بگیره،پیشرفت کنی؟هیچکس نیست.....
به جای غر زدن خودت خودت رو رشد بده و خودتو ببر بالا طوری که بیان دنبالت واسه به دست آوردن دانش و تجربه ت...
پس بشین اساسی دنبال دانش باش...
ریز همه چی در بیار...
تو قرار نیست بمونی،قراره بری،از همین جا،دنیای اونورت رو ترسیم کن...
غر نزن ،عمل کن...
آخرین شب فرصت، برای تقلب و التماس و اصرار....تمام شد...
بعد ازین منتظر تحقق سرنوشت می مونم...
همیشه در شب قدر استرس شدیدی میگرفتم...
خدا رو شکر...
مبارک همه باشه برکت این لحظات...
هفته پیش با یه بیمار صحبت کردم که ناگهان دستش رو از دست داده بود..بیش از نیمساعت طول کشید..
یه آقای میانسال که متاسفانه به علت لختگی خون بعد از آنژیو، مجبور به قطع عضو شده بود.
صحبت با این بیماران به مراتب سختتر از کسی هست که عزیزش رو از دست میده..(البته طی دوره طولانی بیماری)
این تماس هم جزو تماسهای عجیب و جالب کارم بود...