زمانیکه پانسیون بودم با یه آقایی آشنا شدم که ازش فقط یه اسم مستعار میدونستم..و فقط یکی دو بار با دوستم دیدمش.آشنای دوستم بود...یه صفحه مجازی داشت که یادداشت هاش رو میخوندم و گاهی براش کامنت میگذاشتم...بعد از مدتی دیگه ازین شخص خبری نشد....
و فرلموشی اتفاق افتاد..
تقریبا بعد ۳ سال ،این شخص بهم ایمیل زد و گفت که صفحه ش گم شده بوده و...تازه پیدا کرده و کامنت هامو خونده...
و بهم میگفت که گاهی اطراف اون پانسیون منتظرم می مونده بلکه خبری بشه...و من اونجا رو ترک کرده بودم...
من بیشترین مدت دوستی رو با این شخص داشتم ...سفر طبیعت،صحبتهای علمی، صحبتهای عاطفی و...تقریبا همه چی کامل بود..منتها نشد...هم خوب حرف میزد هم خوب گوش میداد...
از همه این داستان ها به یه نتیجه میرسم:
۱.بین عشق و هوس فقط یه تار مو فاصله ست...
۲.خوشحالم که این ماجراها رو تجربه کردم که بفهمم معنی دوست داشتن و توجه دیدن و...چیه...هر چند از نوع غیر اصل و قلابی...
۳.آیا قلب من هنوز مستعد عاشق شدن هست؟؟؟؟آیا هنوز روحم اینقدر زنده هست که بخواد با عشق سرحال بشه؟؟؟؟؟
۴.آیا من بالاخره عشق واقعی رو تجربه خواهم کرد؟
به شماره ای که روی کارت ویزیت بود زنگ زدم...خودش جواب داد...چیزی که عجیب بود این بود که بعد از تقریبا ۱۰ سال ،منو شناخت.اسممو نمیدونست ولی با مشخصاتی که یادش مونده بود شناخت.
برام عجیب بود...یه روز اومد دیدنم ...خیلی سر بسته از ازدواج ناموفقش گفت ...
بعد ازون چند بار دیگه همو دیدیم ولی رابطه مون بیشتر هیجان داشت تا آرامش تا تکامل....
تا اینکه خودش بیخیال شد...
اینم عشق نبود.
عشق روح انسان رو سبک میکنه...تکامل میده....زنگار دل پاک میکنه....
توی فضای دانشگاه یه فروشگاه لوازم التحریری بود که معمولا اونجا کاغذ چرک نویس میخریدم...معمولا فروشنده هاش یه پیرمرد بود و گاهی یه مرد جوان که همونجا میزکار داشت..
گاهی که میرفتم مرد جوان مشغول کار بود و توجهی به مشتری ها نداشت و پیرمرد کارمون رو انجام میداد...یکی دو بار که رفتم خرید، متوجه نگاههای خاص اون جوون شدم...گاهی خیره شدنش ...
تا اینکه یه بار کارت ویزیتش رو به بهانه بیمه و...بهم داد.منم اونو انداختم لای وسایلم....
شاید ۱۰ سال بعد در حالیکه توی پانسیون زندگی میکردم یه روز کارت ویزیتش رو پیدا کردم و ....
یه خانم خوشگل با یه دختر ۳ ساله..تا دیدمشون سریع برگشتم..دید که دارم برمیگردم و مدام زنگ میزد و میگفت بمون...منم یا خودم گفتم اگه فرار کنم شاید خانومش منو گناهکار بدونه...
برگشتم بلافاصله خانومش به استقبالم اومد و سوار شدیم رفتیم سمت حرم...تو راه خانومش مدام طوری حرف میزد که انگار من پی شوهرش رو گرفتم و من با بازی کردن با دخترش خودمو مشغول میکردم تا بزارم حرف بزنه...رسیدیم حرم رفتم یه گوشه و تا تونستم گریه کردم و به خدا گفتم فقط بخاطر بچه ش نمیرم واقعیت رو به زنش بگم که من فقط پی حل مشکل دانشگام بودم....و اون روز فقط بخاطر بچه ش سکوت کردم....
بعد از چند روز بهم زنگ زد و گفت که ببخشمش ...
مدتی بعد بخاطر مشکلات خانوادگی دچار شرایط روحی و مشکلات اسکان در خوابگاه شدم...یه روز بهم زنگ زد و کلی دعوام کرد که چرا بهش نگفتم دچار مشکل شدم...
نیمه های ترم اول دانشگاه، برای حل مشکلات مالی، به واحد ریاست مراجعه کردم..منشیش یه آقایی بود که تا تقریبا ۶ ماه طولش داد تا برام یه وقت ملاقات بده...توی این مدت ،بهم علاقه مند شده بود و مدعی بود منم بهش علاقه مند شدم میگفت متاهله ...ولی من یا بهش علاقه نداشتم یا با اصرارش بهم قبولوند که هستم...خودم که بچه بودم نمیفهمبدم حس و حالم رو....یادمه یه کارت پستال برام خریده بود که نمونه شو تا الان ندیدم(که نقش گل شقایق که سه بعدی بود)و بخاطر غرورم،بهش برگردونم.دوست نداشتم بهم کمک کنه...
چند باری باهم رفتیم زیارت...
تا اینکه بهم گفت به خانومش گفته و میخواد قرار ملاقات بگذاره...
یه روز صبح اومد جلو خوابگاه و خواست برم دیدنش که همونجا همسرش رو دیدم....