نیمه های ترم اول دانشگاه، برای حل مشکلات مالی، به واحد ریاست مراجعه کردم..منشیش یه آقایی بود که تا تقریبا ۶ ماه طولش داد تا برام یه وقت ملاقات بده...توی این مدت ،بهم علاقه مند شده بود و مدعی بود منم بهش علاقه مند شدم میگفت متاهله ...ولی من یا بهش علاقه نداشتم یا با اصرارش بهم قبولوند که هستم...خودم که بچه بودم نمیفهمبدم حس و حالم رو....یادمه یه کارت پستال برام خریده بود که نمونه شو تا الان ندیدم(که نقش گل شقایق که سه بعدی بود)و بخاطر غرورم،بهش برگردونم.دوست نداشتم بهم کمک کنه...
چند باری باهم رفتیم زیارت...
تا اینکه بهم گفت به خانومش گفته و میخواد قرار ملاقات بگذاره...
یه روز صبح اومد جلو خوابگاه و خواست برم دیدنش که همونجا همسرش رو دیدم....
شما اگه نویسنده بشین خوانندهاتون خودکشی میکنن
خب بقیه ش چی شد؟بعدش چی شد؟