یه خانم خوشگل با یه دختر ۳ ساله..تا دیدمشون سریع برگشتم..دید که دارم برمیگردم و مدام زنگ میزد و میگفت بمون...منم یا خودم گفتم اگه فرار کنم شاید خانومش منو گناهکار بدونه...
برگشتم بلافاصله خانومش به استقبالم اومد و سوار شدیم رفتیم سمت حرم...تو راه خانومش مدام طوری حرف میزد که انگار من پی شوهرش رو گرفتم و من با بازی کردن با دخترش خودمو مشغول میکردم تا بزارم حرف بزنه...رسیدیم حرم رفتم یه گوشه و تا تونستم گریه کردم و به خدا گفتم فقط بخاطر بچه ش نمیرم واقعیت رو به زنش بگم که من فقط پی حل مشکل دانشگام بودم....و اون روز فقط بخاطر بچه ش سکوت کردم....
بعد از چند روز بهم زنگ زد و گفت که ببخشمش ...
مدتی بعد بخاطر مشکلات خانوادگی دچار شرایط روحی و مشکلات اسکان در خوابگاه شدم...یه روز بهم زنگ زد و کلی دعوام کرد که چرا بهش نگفتم دچار مشکل شدم...