توی فضای دانشگاه یه فروشگاه لوازم التحریری بود که معمولا اونجا کاغذ چرک نویس میخریدم...معمولا فروشنده هاش یه پیرمرد بود و گاهی یه مرد جوان که همونجا میزکار داشت..
گاهی که میرفتم مرد جوان مشغول کار بود و توجهی به مشتری ها نداشت و پیرمرد کارمون رو انجام میداد...یکی دو بار که رفتم خرید، متوجه نگاههای خاص اون جوون شدم...گاهی خیره شدنش ...
تا اینکه یه بار کارت ویزیتش رو به بهانه بیمه و...بهم داد.منم اونو انداختم لای وسایلم....
شاید ۱۰ سال بعد در حالیکه توی پانسیون زندگی میکردم یه روز کارت ویزیتش رو پیدا کردم و ....