امشب نامزدی دختر یکی از آشنایان دعوت بودم...
با خودم فکر می کنم چرا نتونستم ازدواج کنم حداقل تا الان....
چرا حداقل خودم رو در معرض معشوقه شدن قرار ندادم....
چون...
چون فوبیای ازدواج دارم....چیزی که هیچکسی نمیفهمدش...
این فوبیا از کجا اومد؟
از اتفاقات منفی کودکی.
از داستانهای شغلی پدر در مورد اختلاف زن وشوهرها
از دین اسلام و شرایط و مجازاتش برای ناشزه بودن...
از فضای دعوای توی خونه مون از کودکی...
و الان از دعواها و مشکلات رابطه ای برادرها و خواهرم...
و پدری که اصلا نمیفهمه هیچی رو
امشب تولد برادرزاده نازنینم بود...
تولد یکسالگیشش .ولی متاسفانه پدر مادرش به شدت رابطه شون خراب شده و حسابی توهم قاطی شدن....
حیف ....
نگاهش کاملا بهم نگاه عاطفیه...
دست و پاهای زیبایی داره(غیر صورت قشنگش)
خیلی شیطونه.
خیلی پر تلاشه...
خیلی صبوره...
قلبه...و خداوند اونو به ما عطا کرد.
خدا رو شکر میکنم که ازدواج نکردم.چون مطمئنم یه چیزایی رو یا یاد نگرفتم یا بد یاد گرفتم (با توجه به مادر بیمارم)
و تجردم تا میتونم استفاده مثبت کنم.
خدایا تمرکزمو بهم برگردون بشینم بخونم واسه امتحان شنبه.
امروز یک هفته ست که منتقل شدم غرب...
این بیمارستان خیلی آرامتره...و خیلی مرتب تر...
خدا رو شکر کمتر خسته میشم
دو سه روز درد شدید پریود داشتم طوری که از شدت درد دو بار اساسی بالا آوردم...اون موقع ها از خدا مرگ میخوام....هیچکس نمیدونه این چه دردیه......
خدا رو شکر که میگذره....
شنبه امتحان ترم دارم...این ترم هم گذشت و من هیچ زمانی رو برای خوندن شکار نکردم...
این چند روز که توی خاطراتم غرق بودم،غمگین بودم..روحم زیر و رو می شد با یاد آوری این خاطرات..هر کدومشون یه جور تسکین و یه جور زخم برام جا گذاشتند...
و من در ۳۹ سالگی...هنوز دنبال عشق هستم....شاید و باید اولین عشق واقعی رو به خودم بدم که خیلی وقتها له شد در طول زندگی....یا توسط پدر مادرم، یا توسط مشکلات اقتصادیم، یا توسط خودم....
روزی که به عشق بدم، ازون روز هیچکسی نمیتونه جای عشق بهم هوس بده....
و من عشق واقعی میخوام....