یاس صبور

حرفهای دل

یاس صبور

حرفهای دل

سوپروایزر شدی ولمون کردی نه؟

وقتی یه استاد سوپروایزر میشه فاتحه آموزشش خونده ست.اینقدر که درگیر میشه.

کلاسمون رو با استادی گذاشتن که سابقه تدریسش فقط کمتر از یک ساله.

نمیدونم تعهد و وجدان کجاست.؟

چقدر این دو قلم کم شده....

من و تعطیلات.

دیروز مهمون داشتیم و شب هم کمی درس خوندم.

امروز از ظهر رفتیم خونه داداش کوچیکه.

معمولا خوش میگذره و این بار نیز...

گاهی فکر می کنم تنها کسی که فقط و فقط کمی میتونم بهش مطمئن باشم ایشونه.

همین که خودش و زنش سمی نیستند بسه...

خدایا سپاس...

بارونت رو بفرست...اینور حتی باد هم داغه.

امروز..یک دقیقه مانده به فردا

صبح بعد از کار، متن تقاصامو داخل ایمیل آماده کردم.حوالی ظهر یکی بهم زنگ زد و گفت یه نفر تو عروسی خواهرت ازت خوشش امده و....همسر سابقش فوت شده و...نظرت چیه؟

لحظه ای حس کردم چقدر بدبختم که یه مرد متاهل بخواد خواستگارم باشه...

و لحظه ای حس کردم چقدر تنهام....و تنهاتر شدم ....

خواهر نیست اگر هم باشه بازم نیست...کلا رفت پی خودشو زندگیش...

حوالی ظهر رئیس زنگ زد و خودش تقاضایی که من میخواستم بهش بگم رو بهم پیشنهاد داد و من لحظه ای فکر کردم اون متن رو واقعا ایمیل کردم و در جواب ایمیل بهم زنگ زده...

ولی نه...

باز هم لحظه ای فکر کردم خدا نشونه ای برام فرستاد تا بگه من حواسم بهت هست حتی به طرز عجیب...

و اون لحطه تبدیل به چندین و چندین ساعت...که به خود بیام که خداوند هوای منو خواهد داشت...

ندایی در ذهنم پیچید که :آیا واقعا خداوند منو برای غصه خوردن و دیدن دعوای مداوم خانواده خلق کرد؟آیا هدف از خلقت من زجر کشیدنه؟

و اینکه اگر واقعا از خدا میخوام که شرایطم رو تغییر بده به سمت بهترین حالت، آیا خودم برای تغییر شرایط،تغییر رفتار انجام دادم؟که از خدا بخوام برام انجام بده؟؟؟؟؟؟؟

و این ندا منو از همه ناامید کرد و به خودم امیدوارتر...

تمام...

خدایا...میدونم صدامو میشنوی...

گفتم می ترسم ازینکه آراسته بشم و برم عروسی خواهرم...

خواستگار اومده ولی به درد من نمیخوره.

شیطونه میگه واسه فرار از خونه قبولش کنم...

عقلم میگه واسه فرار از خونه سعی کن برگردی تهران.

بعدش برای مهاجرت برنامه ریزی کن...

عنکبوت مقدس...یادآوری معجزه زندگی من...

یکی از معجزات زندگی من رفتن به دانشگاه و آشنایی با مشاوره دانشگاه بود...

اگر و اگر من تحت مشاوره قرار نمی گرفتم و حامیانی در مسیر زندگی نداشتم قطعا و قطعا چیزی شبیه عنکبوت مقدس میشدم...با این شرایط سخت خونه...

خداوند حواسش بهم بود حتی در کنار خطر.

و من به مهربان بودن خداوند یقین دارم.