امروز کارم خیلی سبک بود و زود تموم شد.
یه کم درس خوندم یه کم مقاله خوندم(سر ترجمه ش جانم در شد)
ولی زمان نمیگذشت...
و من کلافه بودم...
واقعا روزها بلند شده...
زود زود بچسبم به کارهای عقب مونده م...
اصلا چیا بود کارهای عقب مونده م....
امروز خدا بهم دوباره فهموند که هیچوقت تنهامون نمیزاره حتی توی گرمای شدید و حتی بادش داغ هست...
عجب بارون فرستاد..
دستت طلا...خدای من..
بانو باران ...
وای...
چقدر دلپذیر بود...
خوشبحالتون با اون درختای قشنگ...
پر برکت باد...
وای...دلم خواست کاش همونجا بودم...
برادر سومی قبلا می گفت.الان خواهر هم میگه:
در و دیوار خونه ما، طلسم شده یه چیزی داره که اذیتمون می کنه...یه روح، یه انرژی بسیار منفی...
کاش خونه رو بفروشیم بریم یه جای دیگه...
خواهر دیگه خواهر قبلی نیست.
حتی طرز نگاهش...
امیدوارم هر چی زودتر خودشو پیدا کنه..