امروز و امشب آخرین شب تجرد خواهرمه....
فردا رسما عروس میشه.
ظاهرا همچین شبی ما باید خیلی خوشحال باشیم...پدر و مادر باید خیلی شادی کنن....ولی...
امشب جزو شبهای بسیار سمی خونه بود...
و ما به عنوان فرزندان خانواده زبان به اعتراض باز کردن همانا و بدحال شدن پدر همانا...
خدا رحممون کرد که بخیر گذشت...
دکتر گفت نباید بزاریم تکرار بشه...
و من بغض آلود ولی خوشحال ازینکه اتفاقی برای پدر نیفتاد...بغض های ناشی از خستگی و درماندگی دعواهای خونه رو قورت میدم و به خدا و خودم قول میدم که دیگه به پدر مادرم اعتراض نکنم که چرا زندگی رو برای خودشون و ما تلخ می کنن....
فقط به این فکر می کنم که راه نجات خودمو پیدا کنم و برم ازین خونه سمی....
دلم خسته ست...و غمگین...
صبور باش عزیزم