در مورد خانواده خواستگار خواهر هیچکدام از اعضای خانواده نگران نیستند.
خواهرم که رفته توی جلد فانتزی هاش لباس و آرایشگاه و...
پدرم که فقط جذب خوبیهای خانواده طرف شده.
برادرها هم پی زندگی و زن خودشونن.
مادر هم که دیگر هیچ...
این وسط فقط من موندم و یه دنیا ترس و نگرانی منطقی...
دلم برای خودم می سوزه...
یکی نیست بگه :به تو چه زندگی خواهرته...
و من بگم:درسته ولی من این خواهر رو با حس مادرانه حمایت کردم....حتی به لحاظ اقتصادی
هیچکس نمیفهمه که...
مادر بیمار روانی داشتن یعنی چی.
شنیدن شکایت دیگران از مادر یعنی چی...
شنیدن شکایت پدر از مادر یعنی چی...
اگر کسی اینا رو میفهمید
زنگ نمیزدند به دختر خانواده و شکایت مادرش رو نمی کردند...
پدر در قبال درد دل دختر، ساکت میشد و برعکس شروع نمی کرد به نالیدن....
این روزها ذهنم درگیر خواهرم هست و خواستگارش...
نگرانم که آیا شناخت درستی ایجاد شده یا نه.
بهش میگم حتما مشاوره ازدواج برو ولی دلش نمیخواد...
این در حالیه که هم خانواده ما یه بیمار روانی داره هم خونواده اونا....پس هر دو طرف شخصیت اضطرابی دارند....
کسی هست که تجربه مشاوره قبل ازدواج داشته باشه؟
هوای شهر ما که کلا بهاری شده و حتی بهار به داخل خونه ها هم اومده یعنی پنجره ها رو باز کردیم...
شاخه های درخت دارن شکوفه میدن ...
رسما بهار اومد.
این در حالیه که دو هفته پیش از شدت سرما،با لباس گرم تو خونه بودیم...
هوای شما یا خیلی سرده یا خیلی زود گرم میشه...
حرفهای دیشبت جون منو درد آورد ولی اشکال نداره.
شبیه این حرفها رو اون یکی هم بهم گفته بود..
جلوی آینه که می ایستم به موهای سفیدم که نگاه می کنم به دونه دونه افتخار می کنم که چه روزگار سختی رو تحمل کرد و می کنند...در حالیکه هیچکدومتون نمیدونید من چی کشیدم .....
حرفهات منو به زانو در نمیاره بلکه قوی ترم می کنه و برای رفتن از این خونه مصمم تر.
فقط امیدوارم قبل ازینکه دیر بشه خدا بهت فرصت توبه بده..
قبل ازینکه دیر بشه خدا بهت رحم کنه.