یه روزی خلاص میشم از
دعواهای کثیف خونه.
از دعوای خبیث برادرم.
از جو مسموم خونه..
و رها خواهم شد از تمام منفی های خونه...
یه روزی اختیار تمام زندگیمو به دست میگیرم.
یه روزی...
زیر آسمون آبی و توی یه دشت پر از سبزه و گل با تمام وجودم نفس می کشم و خلاص میشم از دعوا...
یه روزی میشم یه متخصصی که بیمارستان ها دنبال استخدامم باشند...
اون روز ، من برای رئیسم ناز می کنم....
یه روزی موهای سفیدم میشن زینت صورتم نه مزاحم زیبایی ام....
فقط باید صبور باشم و تلاش کنم و به مشکلات نچسبم...
باید آماده بشم برای
نگاههای سنگین و پر معنی آشنایانی که در جریان ازدواج خواهرم قرار می گیرند..(که چرا دختر بزرگه ازدواج نکرد و کوچیکه ازدواج کرد)
مخصوصا از زبان عمه عفریته عجوزه م...
باید خودمو آماده کنم برای تعریف کردن های فامیل های درجه یک،از خواهرم...از زیباییش تا عرضه ش که تونست برای خودش همسر پیدا کنه....
و من در انتهای تمام این احساسات سمی،فقط به خودم فکر می کنم.
به دنیای درونم، به ذات صبورم،به دل غمدیده م و پشتی که هیچکسی اونجا نیست.
به تجربه های تلخ ولی عبرت آموزم و به الماسی که درونم شکل گرفته و نیاز به صیقل داره تا بدرخشه...
باید هر روز باور کنم هر روز به خودم یادآوری کنم که من قهرمان زندگی خودمم گرچه هیییچکسی اینو نفهمه...جز روانشناسم....
و خدایی که بهم قدرت داده.
کم کم باید به تنهاتر شدن عادت کنم.
به تنها خرید کردن.
به تنها بیرون رفتن
به تنها فیلم دیدن.
و به تنها تحمل کردن اوضاع خونه.
و انشاله به مهاجرت برای دکترا در یه رشته خوشمزه...
من دختر الماسم.
تقریبا یک هفته ای هست که هوای قشنگ بهار وارد خونه ها شده..
و البته درختان،دارن شکوفه میدن و من محو زیبایی بهار میشم...
توی دنیای کودکانه خودم....
بماند به یادگار.
و اینکه ۱۵ شعبان امسال، درگیر مراسم خواستگاری تنها خواهرم شدم...