-
خونه یعنی...
شنبه 18 اسفند 1403 23:55
حالم ازتون بهم میخوره. خدایا تو که داری میبینی ما نمیتونیم از نعمت وجود همدیگه استفاده کنیم و مدام باهم درگیریم لطفا خواهشا هر چه سریعتر منو ازین خونه در کن شاید دوری باعث محبت و الفت بین مون بشه. اینا منو اسیر میخوان...میخوان مثل خودشون در بیارنم
-
کاش همیشه همین طور بمونه
جمعه 17 اسفند 1403 13:14
هفته پر باری داشتم. امتحان و پروژه زبانم. پرداخت خمس و کفاره روزه های قضام سفارش لباس به خیاط.
-
نشخوار
چهارشنبه 15 اسفند 1403 02:20
نشخوار فکری یعنی در مورد یه اتفاق همش فکر کنی و هی تکرارش کنی که چرا اینطوری شد و تو چرا این حس رو داری... یه بخشیش به خودکاوی برمیگرده ولی بقیه ش خیلی بیخودیه...
-
نمیتونم از یه فرد کوچک،انتقاد بیخود دریافت کنم.
چهارشنبه 15 اسفند 1403 02:18
امشب به کارم ایراد فرعی گرفتند ولی بهم برخورد.و بغض کردم.من برای کارم ارزش قائلم و انرژی زیادی هم میگذارم براش...ولی بقیه قیافه میگیرن ... باید از پرسشگر تبدیل بشم به مشاور... راهش چیه؟ مطالعه مطالعه مطالعه یه روزی میشم مشاور در امر کارم... چقدر دلم تشویق و تائید میخواد.
-
من چرا عروس نشدم؟
جمعه 10 اسفند 1403 02:33
امشب نامزدی دختر یکی از آشنایان دعوت بودم... با خودم فکر می کنم چرا نتونستم ازدواج کنم حداقل تا الان.... چرا حداقل خودم رو در معرض معشوقه شدن قرار ندادم.... چون... چون فوبیای ازدواج دارم....چیزی که هیچکسی نمیفهمدش... این فوبیا از کجا اومد؟ از اتفاقات منفی کودکی. از داستانهای شغلی پدر در مورد اختلاف زن وشوهرها از دین...
-
قند عسلم تولدت مبارک
جمعه 10 اسفند 1403 01:44
امشب تولد برادرزاده نازنینم بود... تولد یکسالگیشش .ولی متاسفانه پدر مادرش به شدت رابطه شون خراب شده و حسابی توهم قاطی شدن.... حیف .... نگاهش کاملا بهم نگاه عاطفیه... دست و پاهای زیبایی داره(غیر صورت قشنگش) خیلی شیطونه. خیلی پر تلاشه... خیلی صبوره... قلبه...و خداوند اونو به ما عطا کرد. خدا رو شکر میکنم که ازدواج...
-
جابجایی که به خیرم شد
پنجشنبه 9 اسفند 1403 01:07
امروز یک هفته ست که منتقل شدم غرب... این بیمارستان خیلی آرامتره...و خیلی مرتب تر... خدا رو شکر کمتر خسته میشم
-
به کدامین گناه...
پنجشنبه 9 اسفند 1403 01:05
دو سه روز درد شدید پریود داشتم طوری که از شدت درد دو بار اساسی بالا آوردم...اون موقع ها از خدا مرگ میخوام....هیچکس نمیدونه این چه دردیه...... خدا رو شکر که میگذره.... شنبه امتحان ترم دارم...این ترم هم گذشت و من هیچ زمانی رو برای خوندن شکار نکردم...
-
اول عاشق خودت شو
پنجشنبه 9 اسفند 1403 00:38
این چند روز که توی خاطراتم غرق بودم،غمگین بودم..روحم زیر و رو می شد با یاد آوری این خاطرات..هر کدومشون یه جور تسکین و یه جور زخم برام جا گذاشتند... و من در ۳۹ سالگی...هنوز دنبال عشق هستم....شاید و باید اولین عشق واقعی رو به خودم بدم که خیلی وقتها له شد در طول زندگی....یا توسط پدر مادرم، یا توسط مشکلات اقتصادیم، یا...
-
داستان آخر...شاید یه ذره عشق
پنجشنبه 9 اسفند 1403 00:32
زمانیکه پانسیون بودم با یه آقایی آشنا شدم که ازش فقط یه اسم مستعار میدونستم..و فقط یکی دو بار با دوستم دیدمش.آشنای دوستم بود...یه صفحه مجازی داشت که یادداشت هاش رو میخوندم و گاهی براش کامنت میگذاشتم...بعد از مدتی دیگه ازین شخص خبری نشد.... و فرلموشی اتفاق افتاد.. تقریبا بعد ۳ سال ،این شخص بهم ایمیل زد و گفت که صفحه ش...
-
ادامه داستان ۲
چهارشنبه 8 اسفند 1403 16:03
به شماره ای که روی کارت ویزیت بود زنگ زدم...خودش جواب داد...چیزی که عجیب بود این بود که بعد از تقریبا ۱۰ سال ،منو شناخت.اسممو نمیدونست ولی با مشخصاتی که یادش مونده بود شناخت. برام عجیب بود...یه روز اومد دیدنم ...خیلی سر بسته از ازدواج ناموفقش گفت ... بعد ازون چند بار دیگه همو دیدیم ولی رابطه مون بیشتر هیجان داشت تا...
-
گذری در دنیایی به نام عشق -داستان شماره ۲
سهشنبه 7 اسفند 1403 23:57
توی فضای دانشگاه یه فروشگاه لوازم التحریری بود که معمولا اونجا کاغذ چرک نویس میخریدم...معمولا فروشنده هاش یه پیرمرد بود و گاهی یه مرد جوان که همونجا میزکار داشت.. گاهی که میرفتم مرد جوان مشغول کار بود و توجهی به مشتری ها نداشت و پیرمرد کارمون رو انجام میداد...یکی دو بار که رفتم خرید، متوجه نگاههای خاص اون جوون...
-
ادامه داستان
سهشنبه 7 اسفند 1403 21:17
یه خانم خوشگل با یه دختر ۳ ساله..تا دیدمشون سریع برگشتم..دید که دارم برمیگردم و مدام زنگ میزد و میگفت بمون...منم یا خودم گفتم اگه فرار کنم شاید خانومش منو گناهکار بدونه... برگشتم بلافاصله خانومش به استقبالم اومد و سوار شدیم رفتیم سمت حرم...تو راه خانومش مدام طوری حرف میزد که انگار من پی شوهرش رو گرفتم و من با بازی...
-
اولین تجربه حسی به نام عشق(فقط نام)
سهشنبه 7 اسفند 1403 15:07
نیمه های ترم اول دانشگاه، برای حل مشکلات مالی، به واحد ریاست مراجعه کردم..منشیش یه آقایی بود که تا تقریبا ۶ ماه طولش داد تا برام یه وقت ملاقات بده...توی این مدت ،بهم علاقه مند شده بود و مدعی بود منم بهش علاقه مند شدم میگفت متاهله ...ولی من یا بهش علاقه نداشتم یا با اصرارش بهم قبولوند که هستم...خودم که بچه بودم...
-
پای به پای سریال گریه کردم
سهشنبه 7 اسفند 1403 12:31
سریال در پناه تو یاد آور تمام روزگار غم آلود عشق.... ۱.توی دیالوگ هاش یه جاهایی اشاره می کرد به اینکه پدر مادرا اکثرا ما رو بخاطر خودشون دوست دارند نه بخاطر خودمون....برای همین دلشون میخواد ما کارایی که اونا دوست دارند انجام بدیم و برعکس...دیشب سر همین دیالوگ ها،عمیقا گریه کردم.... ۲.حس میکنم قلبم با یاد رابطه های...
-
وقتی دین و مذهب وسیله بشه
سهشنبه 30 بهمن 1403 10:12
از انسانهای مذهبی متنفرم چون همشون وصلند چون همشون پست اند....چون همه شون مغرورند....چون همه شون عوضی اند.
-
پر چالش ولی قطعی
یکشنبه 28 بهمن 1403 00:33
مهاجرت تنها راه نجات. دیگه مطمئن شدم... کاش شرایط مالیم اجازه میداد بعد رمضان برمیگشتم تهران... با ازدواج آخرین داداشم، با توجه به شرایط افتصاحش، دیگه نمیشه موند. همه ازم انتظار دارند خسته شدم.... هیچ زمانی برای خودم ندارم...
-
روز نیمه شعبان ما اینگونه گذشت
یکشنبه 28 بهمن 1403 00:30
دیشب خواهرم اولین مهمونی رسمی بعد از عروسیش رو به خونه مون دعوت شد...بعد از ۲ سال و دو ماه... طفلک خوشحال بود. به اندازه سنش زود خوشحال میشه .... منتها همسرش اخلاقهای خاصش رو خیلی بیشتر از قبل بروز داده... و بعید میدونم زندگیشون پایدار باشه....خواهرم،خودش نیست.... خدا رو شکر میکنم که ازدواج نکردم که گرفتار جهل خودم و...
-
سیگار کشیدن هم جالبه
چهارشنبه 17 بهمن 1403 00:28
از دی ماه تا الان گلودردم خوب نمیشه. فقط هم گلوم درد میکنه. سیگار عنبر نسا هم کشیدم ولی همچنان درد دارم. خوشحالم سیگار کشیدن یاد گرفتم...
-
منم ....همون که دیگه نمیخواد منتظر بمونه
جمعه 14 دی 1403 14:48
تولدم اومد و رفت در حالیکه آنفولانزا گرفتم و سینوسهام کاملا عفونی شدند... یک هفته ست درگیر بیماری ام ولی باید صبور باشم...هم آنفولانزا هم سینوسام طول میکشه تا خوب بشم...پس باید حواسم باشه... برای سال جدید زندگیم: مراقبت از خود،اهداف عینی تر،کار متعادلتر، مدیریت زمان رو بهتر کنم.
-
رخداد های اخیر
سهشنبه 20 آذر 1403 00:11
خیلی وقته ننوشتم. نتیجه MRI وخیم بودن اوضاع دو سه تا از مهره های گردنم بود که رفتم دکتر و ورزش و یه عالمه دارو نوشت. امیدوارم بتونم با ورزش میان کاری، کنترلش کنم. شدم تنها سینگل خونه. برادرم هم نامزد کرد...امیدوارم نتیجه ش خوب باشه. عقل من میگه اشتباه کرد.... وقتی شدم تنها سینگل خونه دلم خیلی گرفت و یکباره ترس شدیدی...
-
عضله من کی وکجا کشیده شد،؟
جمعه 25 آبان 1403 01:29
دو سه هفته پیش یه شب خوابیدم صبح با درد بسیار شدید شونه و گردن بیدار شدم ... دستمو نمیتونستم تکون بدم...داداشم که اومد کمی ماساژ داد و خیلی بهتر شدم و خیالم راحت شد که دیسک نیست.منتها عصر رفتم دکتر که مطمئن شم...دکتر هم معاینه کرد و گفت ظاهرا گرفتگی عضله ست ولی بهتره MRI. بدم... یه آزمایش کلی هم خودم خواستم بنویسه....
-
حرف اول و آخر من درین روزهای پر اضطراب
شنبه 28 مهر 1403 23:45
لعنت به جنگ
-
پذیرش مشکل نیمی از حل مشکل هست
شنبه 21 مهر 1403 01:07
هفته پیش رفتم دیدن دوستم... کسی که در طول زندگی در تهران عین مادر بهم مهربانی می کرد. بعد از ۵ سال رفتم پیشش... کمی شکسته شده بود ولی در کل خوب بود ولی دلتنگ... کمی افسرده....و نیاز به در آمدن از تنهایی... میگفت من چقدر روحیه م و ....بهتر شده و من تعجب کردم علیرغم زندگی در خانه سمی ،خودم سمی نبودم......
-
بعضیا ریسک پذیر نیستند مثل من...
شنبه 21 مهر 1403 00:49
مدتهاست ننوشتم... یکی از دوستان دوران دانشجوییم که یه دختر کم حوصله و حساس بود باهام تماس گرفت اونم از آلمان... اصلا باورم نمیشه یه همچین شخصی تونسته بره... و من....
-
پیر تحقیر گر
سهشنبه 10 مهر 1403 15:20
تحقیرگر قهار میدونم نقطه ضعفت رو. خیلی قشنگ تحقیر می کنی منو
-
انسان خودش خودش رو نابود کرد...اونم با جنگ
شنبه 7 مهر 1403 15:41
لعنت به جنگ.... جمله ای که مطمئنم همه انسانها باهاش موافقند... فقط بخاطر منافعشون نمیتونن بهش عمل کنند. خاورمیانه بدبخت...
-
تعطیلات کوفتی
یکشنبه 1 مهر 1403 00:24
از یک هفته پیش آتیش دوباره به پا شده...عزیز دل قاط زده و به همه یه دور... مناسفانه این دو روز تعطیلات رو اصلا نتونستم استراحت کنم.صحبت با خواستگار اجباری هم به شرایط بد اضافه شده بود....در نهایتم همونی که از اول گفته بودم،شد... بابا...من با دو تا بچه کوچیک از یه زن دیگه چطور میتونم زندگی کنم؟ واقعا تو چی فکر کردی در...
-
میلاد نور
یکشنبه 1 مهر 1403 00:17
سلام بر شما. دنیا به تولد یا ظهور یک نور دیگه احتیاج داره.
-
جهنم در خانه
سهشنبه 27 شهریور 1403 22:51
....یه شیطان عوضیه... در قالب آدم و در نقش مقدس....ولی یه شیطانه... یکی از علتهای ناخودآگاهی که نمیخوام ازدواج کنم اینه که نسبت به خواهز کوچکم انگار حس مادری داشتم و یا بخاطر شرایط خونه مدام حمایتش کردم و بخاطرش دعوا کردم... فقط میدونم عجب صبری خدا داره... تا حالا یا من باید یه چیزیم میشد یا اون