باید آماده بشم برای
نگاههای سنگین و پر معنی آشنایانی که در جریان ازدواج خواهرم قرار می گیرند..(که چرا دختر بزرگه ازدواج نکرد و کوچیکه ازدواج کرد)
مخصوصا از زبان عمه عفریته عجوزه م...
باید خودمو آماده کنم برای تعریف کردن های فامیل های درجه یک،از خواهرم...از زیباییش تا عرضه ش که تونست برای خودش همسر پیدا کنه....
و من در انتهای تمام این احساسات سمی،فقط به خودم فکر می کنم.
به دنیای درونم، به ذات صبورم،به دل غمدیده م و پشتی که هیچکسی اونجا نیست.
به تجربه های تلخ ولی عبرت آموزم و به الماسی که درونم شکل گرفته و نیاز به صیقل داره تا بدرخشه...
باید هر روز باور کنم هر روز به خودم یادآوری کنم که من قهرمان زندگی خودمم گرچه هیییچکسی اینو نفهمه...جز روانشناسم....
و خدایی که بهم قدرت داده.
من خواهر ندارم.
خودمم و
دوتا برار کوچکتر از خودم.
با این حال،
زن عمومم.هر وقت می اومد خونه مون.میگفت،این داداش کوچیکت،اگه دختر بود.حتما حتما،زودتر از تو،شوهر می کرد.لبخند می زدم.مقطعا حرفش،چون خنجری بر قلبم بود،وهمه سعی ام بر این بودحرف دیگران،پلی باشه،عبور از تاریکی=همون تراش الماسی که شما فرمودین.
زن عمو،زن دایی ،دوستان و آشنایان،سایر وابستگان،اجماعاممنون که باعث بسم الله نور شدین.
ممنونم