من و اون هیچ صحبتی توی خونه باهم نداریم.
معمولا جواب سلامم رو هم نمیده.
ازش متنفرم. بخاطر رفتارهای تحقیرآمیزش.
وقتی رفته بودم جلسه بیمارستان،همین آدم اینقدر بهم زنگ زد و من هی رد تماس کردم که دیگران متوجه شدند...
اون یه کنترلگر واقعی هست.
راه حل؟بیرون که رفتی جواب تلفنش رو نده.سفر که رفتی اصلا جوابشو نده.سعی کن زود به زود بری سفر که کم کم بی خیال شه.
جلوی رفتارهاش زشتش هم بی خیال باش...
بازم خونه جهنم شده.
بابا زنگ زده دایی بیاد تکلیف مامانو روشن کنند...
نمیدونم توی خونه ما عقل کجاست.
توی این شرایط که دو هفته دیگه مراسم خواهر هست این وضعیته..
کاش تموم بشه این زندگی.
به زودی در بیام از این خونه جهنمی...
و امروز...حیف حس قشنگ دیروز که چه کوتاه بود...
کاش روزهای قشنگ زندگیم رو بیشتر بسازم.ازین چسب سموم خونه رها بشم و برم پی زندگی آرام و پویای خودم...
خودم رو رها خواهم کرد اگر کاملا تمرکز روی اهدافم داشته باشم.یه روزی...
دیروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود..
سفر به بیمارستان و ملاقات با رئیس بزرگ..
این طرف:دکتر چرا منو واسه اونور انتخاب کردید؟
اون طرف:چون بهت اطمینان دارم،میشناسمت،کارتم قبول دارم..
این طرف:یعنی منطقا کیفیت کار من از اون دونفر بهتره؟
اون طرف:بله
این طرف:خب حالا که من شاگرد اولتون شدم،دلم میخواد دیده بشم...
اون طرف:چی میخوای؟
و رئیس خیلی آرام و مهربان به حرفهام گوش داد و گوش داد....
و به شاگرد اولش یه جایزه داد...
عمیقا آدم بزرگیه و به شدت بهم امنیت میده.