بارها و بارها برام آرزوی مرگ کردند هر دوشون.
چرا؟چون ازدواج نکردم چون پول ندارم برگردم تهران زندگی کنم.چون تلاش میکنم که آینده مو نجات بدم چون نمیخوام تو سری خور اونا باشم.
برادرم تو نوجوانی بهم تعرض کرد و حالا با فحش های رکیک ...
خونه یعنی کثافت...
از همون نوجوانی همینطور بود...
جهنمی به اسم خونه.
یه روز قصه زندگی مو می نویسم.
به خودکشی فکر نمیکنم بلکه خودمو نجات خواهم داد .....
و خدایی که شاهد همه چیز هست...
روزی میاد که من به عنوان مشاور و مربی به بزرگترین بیمارستانهای دنیا خواهم رفت....
اوونروز از شر تمام این کثافتها خلاص خواهم شد...
روزی میاد که من تعطیلاتمو هر جور دلم بخواد میگذرونم.یه روز میاد که من هم آرامش خواهم داشت هم آسایش...
روزگار آبی خواهد آمد
میگه بریم دکتر داروها مو کم کنه.من که خوب شدم...
از فکر و دهنش بی خبره یعنی یادش نمی مونه کجاها چی در مورد کی میگه...خبرش بعدا بهم می سه و فقط نفس عمیق میکشم و میگم عیب نداره مریضه...
نمیدونم چرا...
خانومه همسن خودمه یه خواستگار داره که نه شغل داره نه کار.ولی خودش کارمنده ...تنها فرزند مجرد خانواده بی پدر هست.
از همون بلافاصله قرار ملاقات های شبانه...عاطفی شدن سریع رابطه آشنایی....و حالا هم خودش اصرار به ازدواج با پسری که نه کار داره نه بار نه اخلاق...
تحقیر، سرزنش ،ترس از تنهایی، نداشتن حامی....
کدوم اینا باعث یه همچین رفتاری میشه؟؟؟؟
خدایا لطفا رهام نکن...
نهایت همه این عزاداری ها اگه باعث بهتر شدنمون بشه یعنی
واقعا یه تغییر مثبت کردیم اگه نه...
گویا در مسیر اربعین دزدان عزیز در لباس زائر کربلا کسب فیض کرده اند اونم در شرایط خانه به دوشی مسافران...
گند زده شده به همه چی...
دین رو کردیم وسیله کثافت کاری...
استاد قبلی مون چند تا ویژگی خوب داشت:
اول اینکه همیشه لبخند داشت
دوم همیشه با صدای بلند وارد کلاس میشد
سوم اینکه احساس مسئولیت در قبال دانش آموزش داشت مثلا اگه دانش آموز خسته بود براش شکلات و چای تهیه می کرد یا اگه کتاب نداشت بهش کتاب قرض میداد یا حتی صندلی براش جابجا می کرد
چهارم اینکه هرگز عصبانی ندیدمش..یعنی مدیریت خشمش خوب بود.
ولی وقتی باهاش در مورد تعداد کم جلسات ترم صحبت کردیم بهش برخورد...خب حق مون بود..