بارها و بارها برام آرزوی مرگ کردند هر دوشون.
چرا؟چون ازدواج نکردم چون پول ندارم برگردم تهران زندگی کنم.چون تلاش میکنم که آینده مو نجات بدم چون نمیخوام تو سری خور اونا باشم.
برادرم تو نوجوانی بهم تعرض کرد و حالا با فحش های رکیک ...
خونه یعنی کثافت...
از همون نوجوانی همینطور بود...
جهنمی به اسم خونه.
یه روز قصه زندگی مو می نویسم.
به خودکشی فکر نمیکنم بلکه خودمو نجات خواهم داد .....
و خدایی که شاهد همه چیز هست...
روزی میاد که من به عنوان مشاور و مربی به بزرگترین بیمارستانهای دنیا خواهم رفت....
اوونروز از شر تمام این کثافتها خلاص خواهم شد...
روزی میاد که من تعطیلاتمو هر جور دلم بخواد میگذرونم.یه روز میاد که من هم آرامش خواهم داشت هم آسایش...
روزگار آبی خواهد آمد