یاس صبور

حرفهای دل

یاس صبور

حرفهای دل

یعنی معرفت صفر

امروز بخیر گذشت هم جسمی هم فکری...

فقط اینکه مشقای زبانمو ننوشتم.

به خواهر پیامک دادم که حالم خوب نیست بیاد کمکم....

ولی ...

حتی پیام نداد حالمو بپرسه...

یواش یواش همه این مزخرف ها از زندگیم کنار میرن و فقط خودم مهم میشم.


مگه من نوکرم؟؟؟؟؟

دیروز یکی از بدترین جمعه ها بود.

از صبح تمیزکاری خونه بعدش پخت ناهار برای خونه داداش بعدشم سرویس دهی خونه داداش.

دقیقا نوکر و غلام...

خانواده م به تنها چیزی عقل های کاملشون نمیرسه دخترشونه .

یه عده مذهبی تند حقیر دارن من رو هم قاطی حقارتشون میکنند.

عزیز دل بی عرضه کلا وا داده زندگی رو و همش میگه پیر شدم.

...

دوباره دردها داره شروع میشه و من تنهام....چه کسی کمکم کنه؟اگه بالا بیارم کی کمکم کنه؟

تا زمانیکه تو این خونه م،وجودم با نوکری معنی پیدا میکنه .


خاطره شیرین دیشب ۹ اسفند ۴۰۲

دوباره عمه شدم .اولین فرزند برادر کوچکم...

روز تعطیل بارونی

پیاده روی زیر برف و بارون خیلی حال داد.

ما که بارندگی نداشتیم خیلی خوشحالیم از بارون امروز...

مواخده خودم...

یک ماه پیش که موبایل جدید رسید قرار شد با برادرم که فروشنده ادکلن هست بریم گارد بخریم و مجبور بودیم از محوطه حرم رد شیم که بازرسی بود.برادرم نگران بود که ممکنه اجازه ورود بهش ندن و مجبور شیم از مسیر دورتر بریم.

من تو کیفم سه تا موبایل داشتم که نگران بودم سین جیمم کنند.چند قدم مانده به در بازرسی،داداشم گفت :اگه منو راه ندادن تو هم برگرد. خلاصه وارد شدم و بازرس اصلا متوجه موبایل ها نشد و رد شدم ناگهان یه نفر دیگه شون با بی سیم اومد دنبالم و گفت شما چی همراهت داری که اون آقا(داداشت)اینجوری بهت گفت؟

من همینجوری موندم که پا گوشی بوده...

گفتم به تو چه خیلی باهوشی درست منو بگرد عوض اینکه ازم می پرسی و پاگوش وا می ایستی...و برگشتم....


امروز دوباره از همون مسیر شیرینی خریدم و اومدم بازرسی، گفتن در شیرینی رو باز کن گفتم اگه بازش کنید باید خودتون ببندید که اگه درست نبندید و زیر بارون خیس بشه پای خودتون.

خیلی تمیز گفتن خودت باز کن و خودت ببند..و مجبور نیستی ولی ما مجبورت می کنیم و بعدش تهدیدم کردند که اگه بخوام بحث کنم تحویلم میدن....گفتم میخوام یه انتقاد بگم گفتن با مافوق مون بگو گفتم کجاس گفتن برو خودت پیداش کن....

و اونجا تجسم کردم اونایی که براحتی آدم می کُشند چه مدل آدمهایی هستند کسانی که عقلشون عین چوب خشک شده و یا خودشون میشکنند یا می شکانند(می کشند)

دیگه تصمیم گرفتم حرم نرم.حالم ازشون بهم میخوره با تهدید دارند مدیریت میکنند.


بعدش خودم پشیمون شدم که اینایی که دربان هستند فقط وظیفه شونو انجام میدن و به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنند.حق دارند بخاطر امنیت...

من نباید باهاشون بحث کنم.و باید بزارم کارشونو انجام بدن.

از یه عده کم خرد انتطار تفکر نباید داشت.

یا تحمل کنم یا نرم اون طرفا.

همین.مقصر خودمم نه اونها