دلم میخواد برم پیش داییم اینا..
تنهایی
ولی عزیز دل میگه منم میام در حالیکه اونا اصلا ایشون بره چون از اخلاق سگش خسته شدند...
و من چه گناهی دارم که باید این اخلاق رو تحمل کنم.
این یعنی خودخواهی عزیزان...
چه میدونم شایدم اونا کاملا حق دارند..
خلاصه ...
با شنیدن اسم شهرداری اولین چیزی که یادم میاد
خراب کردن بیهوده پیاده رو هاست...
بیخودی پیاده روی سنگ فرش شده رو می کندند و دوباره همون شکل قبل سنگ فرشش می کنند.
همیشه از کربلا رفتن میترسیدم چون فکر می کنم زیارت یه همچین سرزمین و اون شخصیت ها،نعمت بسیار بزرگی هست که آدم برای قدردانیش باید خودشو بتکونه.
امسال ولی تو دلم به حس کمال طلبیم غلبه کردم و دلم میخواست که برم ولی طبق معمول بخاطر عزیزان دل که بسیار محتاط و ترسو هستند،نشد برم...
دلم به شدت میخواد که برم ولی افسوس...
کاش به زودی مستقل شم و برم...تنهایی کاروانی...
زودتر گورمو گم کنم ازین خونه...
عمو جمعه برگشت پیش خانواده ش..او که از ترس کشته شدن به خونه و خونواده ما پناه آورده بود...
یک سال و دو ماه پیش...
و چه چیزها که درین مدت از خانواده برادرش متوجه نشد...
و چه جالب متوجه حال من شده بود...و چقدر بهم عاطفه می ورزید...و من جرات نمی کردم مهرم رو بهش ابراز کنم...چون حسودان عزیز دل، اذیتم می کردند...
و عمو اینو فهمیده بود.
موقع خداحافظی با اینکه همه بدرقه ش می کردند،با دیدن من بغضش ترکید و با ابراز دلتنگی برای من، رفت...
برام قابل باور نیست یه نفر اینگونه و اینقدر دوستم داشته باشه...کسی که هم دوستم داشت هم هرگز تحقیرم نکرد...هرگز بهم بی احترامی نکرد...
خدا پشت و پناهت عمو جان...