امروز بعد از مدتها با خواهر تنها رفتیم بیرون.
کاملا ذهنش جای دیگه ای هست و من باز هم برام تکرار شد که ایشون کاملا رفته.جسم و روح باهم.
اعصابم خرده.
به خودم قول داده بودم امروز به خودم خوش بگذرونم و به خودم اومدم که برای خوش گذرونی اول باید خونه رو نظافت می کردم بدون مشارکت هیچکس.رسما کوزت.
دوم اینکه عصر کمبود خوابمو کمی فقط جبران کردم.شبهایی که داماد هست من بدبخت خوابم.
سوم اینکه دو ساعت گشتم دنبال مانتوی تابستونی مناسب همه کوتاه و بددوخت.
چهارم راه خوش گذرونی به خودم رو بلد نیستم .
پنجم یه دختر سن بالا با فوبیای ازدواج با خانواده بسیار افسرده و سمی و بی خیال که دختر رو فقط برای حمالی معنا میکنند.دختر بدبختی که بعد اون همه تلاش گیر کرده در خودش در عقده هاش در تنهایی مزمن ش.
نه روانشناس به دردش خورد نه دوستاش باهاش موندند.
گاهی میگم خوشبحال اونایی که فوت شدند.
تنهاتر از همیشه باید به فکر نجات باشم.
هیچکسی رو ندارم جز خالقم
مانتوها واقعا بیریخت شدن. پیدا کردن یه مانتو مناسب واقعا سخت شده. پیدا کردن آدم مناسب برای ازدواج سخته خوب. خیلی از دخترها هرگز نمیتونن ازدواج کنن.اگه یه روانشناس کمک نکرده ممکنه یکی دیگه بتونه. امیدوارم روزهای بهتری بیان برای هممون
ممنون