چند روزی بود که با سمیه قهر بودم.
چون بدون موافقت من رفته بود تهران دفاع دوستش که احتمالا همسرش بشه.
شب قبلش زن داداشم با موتور تصادف کرده بود و پاش ضرب دیده بود.خدا رو شکر هلما چیزیش نشده بود.
واسه همین ترس به جونم افتاد که نکنه برای سمیه هم اتفاقی بیفته.
ولی خب سمیه کار خودشو کرد و رفت.
منتظر بودم خودش بیاد جلو ازم علت ناراحتیم رو بپرسه ولی نه.
اصلا براش همه نبود یا به خودش اجازه نداد...
ته دلم نگران خودم هستم و آینده م...که آیا من هم عشق رو میتونم تجربه کنم یا نه..
دلم میخواد بشم نازگل خودم.یه دختر زیبا و شایسته...
خودم خودمو لایق یه زندگی آروم و خوب بدونم...
دلم میخواد خودمو بیشتر دوست داشته باشم...
تمام تلاشمو برای بهترین زندگیم داشته باشم....
یا علی ...